شهاب بجای سمپاد

در طرح جدیدی توسط آموزش پرورش طرحی بنام شهاب جایگزین سمپاد میشود

حميد‌رضا حاجي بابايي عصر امروز در جلسه شوراي راهبري طرح شناسايي و هدايت استعداد‌هاي برتر موسوم به «شهاب» كه با حضور اعضاي اين شورا و نيز معاون علمي و فناوري رئيس جمهور در محل ساختمان اصلي اين وزارتخانه برگزار شد، با اشاره به ويژگي‌هاي طرح شهاب اظهار داشت: يكي از آسيب‌هاي جدي نظام آموزشي ما جدا كردن دانش‌آموز نخبه از جمع عمومي دانش‌آموزان است كه مانند چيدن گل از باغ، هم براي باغ و هم براي گل مضر است. وي افزود: نقطه قوت طرح شناسايي و هدايت استعداد‌هاي برتر، مدرسه‌محوري و حضور دانش‌آموز نخبه در ميان ساير دانش‌آموزان است كه باعث ايجاد حس رقابت و نيز تأثير‌گذاري مثبت بر ساير دانش‌آموزان مي‌شود

 

.حاجي بابايي با بيان اينكه اگر تمامي استعداد‌هاي برتر به خوبي شناسايي و هدايت شوند، در آينده رقابتي سنگين در ميان نخبگان شكل خواهد گرفت، تصريح كرد: در صورت موفقيت اين طرح تمام المپيادهاي دانش‌آموزي و نيز آزمون‌هاي سازمان ملي پرورش استعدا‌د‌هاي درخشان «سمپاد» تحت الشعاع و زيرمجموعه آن قرار خواهد گرفت.

نظرتون چیه سمپادی ها؟

رستوران های تهران

قابل توجه ساکنین تهران

این دوتا لینک یکیه فقط چون هر کدوم 10 بار بیشتر قابل دریافت نیست لطفا هر کسی فقط یه بار اونم یکیشو باز کنه ممنون

http://rapidshare.com/files/413435517/Resturant.xls

http://rapidshare.com/files/413435649/Resturant.xls

قرآن

  قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام كه هر وقت در كوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند ” چه كس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی كه می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل كرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یك نسخه عملی به یك افسانه موزه نشین مبدل كرده ام . یكی ذوق میكند كه ترا بر روی برنج نوشته،‌یكی ذوق میكند كه ترا فرش كرده ،‌یكی ذوق میكند كه ترابا طلا نوشته ،‌یكی به خود میبالد كه ترا در كوچك ترین قطع ممكن منتشر كرده و … ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی كنیم ؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان كه ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند كه خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یك نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یك فستیوال مبدل شده ای حفظ كردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یك معرفت است یا یك ركورد گیری؟

ای كاش آنان كه ترا حفظ كرده اند ،‌حفظ كنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نكنند . خوشا به حال هر كسی كه دلش رحلی است برای تو . آنانكه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می كنند ،‌گویی كه قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن كرده ایم تنها بخشی از اسلام است كه به صلیب جهالت كشیدیم

دروغ هایی که مادرم به من گفت

فرزندم برنج بخور  من گرسنه نیستم و این اولین دروغی بود که به من گفت!

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: “بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟”  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت!

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.”  لبخندی زد و گفت:  “پسرم، خسته نیستم.” و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت. 

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید.  اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.  از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت: “پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.” و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. 

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: “من نیازی به محبّت کسی ندارم…” و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: “پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم.” و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: “فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.” و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: “گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.” و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

عشق

عشق یعنی دل سپردن در الست                      از می وصل الهی  مستِ مست

عشق  یعنی  ذكر ناموس  خدا                         یا علی گفتن به زیر دست و پا

عشق  یعنی  جلوه  صبر  خدا                        شرم ایوب نبی  از مرتضی

عشق بر دلداده  فرمان  می‌دهد                       عاشق جان داده را جان می‌دهد

عشق باعث شد كه دل سامان گرفت                 پشت درب خانه زهرا جان گرفت

عشق  یعنی انقلاب فاطمه                             از كبودی  چشم تار فاطمه

عشق یعنی عشق ناب فاطمه                          بیت الاحزان خراب فاطمه

سالروز شهادت بانوی دو عالم بنت نبی مکرم فاطمه زهرا (س) بر تمام آزادگان جهان تسلیت باد

عجب خوش قولایی

یادش بخیر 30 فروردین ماه بود! می نویسم زندگی را …

کدوم زندگی را؟ اینجا که بیشتر شبیه مردگی شده نه زندگی

احساس میکنم دوستان سرشون خیلی شلوغه

لااقل بیاین یه عنوان بزارین و دربارش کامنت بدین تا بدونیم سایت بازدید کننده هم داره

به امید نوشته های بعدی!

از قديم گفتند كه : يارو عجب چرچيليه ها!!

امروز چند تا داستان جالب و خنده دار در مورد وينستون چرچيل خوندم که به نظرم بد نيومد شماهام بخونيدش. در کل اينطوري به نظرم اومد که اين چرچيل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسيار حاضر جوابي هم بوده. و البته چيزي هم که واضحه اين بوده که رابطه خوبي با خانمها نداشته و خيلي مايل بوده توي ذوقشون بزنه.

داستان اول

نانسى آستور – (اولين زنى که در تاريخ انگلستان به مجلس عوام بريتانياى کبير راه يافته و اين موفقيت را در پى سختکوشى و جسارتهايش بدست آورده بود) – روزى از فرط عصبانيت به وينستون چرچيل (نخست وزير پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ريختم.
چرچيل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقير آميز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!!!

داستان دوم

در مجلس عيش‌ حکومتى، وقتى چرچيل حسابى مست کرده بود؛ يکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ايش (فضولى براى سوژه تراشى) پيش او رفت که حالا ديگه حسابى پاتيل پاتيل شده بود، و در حالى که چرچيل سرش رو پايين انداخته بود و در عالم مستى چيزهاى نامفهومى زير لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خنديد؛ گفت: آقاى چرچيل! (چرچيل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچيل (خبرى از توجه چرچيل نبود)
(در شرايطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اينکه بيشتر ضايع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستيد، شما خيلى مست هستيد، شما بى اندازه مست هستيد، شما به طور وحشتناکى مست هستيد..!
چرچيل سرش رو بلند کرد در حاليکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خيره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانيد محترم!) شما زشت هستيد، شما خيلى زشت هستيد، شما بى اندازه زشت هستيد، شما به طور وحشتناکى زشت هستيد..! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببينم تو چه غلطى مى‌کنى ..!!

داستان سوم

ميگن يه روز چرچيل داشته از يه کوچه باريکي که فقط امکان عبور يه نفر رو داشته… رد مي شده… که از روبرو يکي از رقباي سياسي زخم خورده اش مي رسه… بعد از اينکه کمي تو چشم هم نگاه مي کنن… رقيبه مي گه من هيچوقت خودم رو کج نمي کنم تا يه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچيل در حاليکه خودش رو کج مي کرده… مي گه ولي من اين کار رو مي کنم…

شاد و پیروز باشید

شاگرد زيرك و استاد

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند: آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد” استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”  شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”
استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب، افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟”  استاد پاسخ داد: “البته” شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد, سرما وجود دارد؟” استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ ”
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.”

شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟” استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”

شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.”
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟”
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: “البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.”
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن