دیشب عزمم را جزم کردم که هرجوری هست، خودم را به یزد برسانم. اما مشکل آنجا بود که همان شب همه به چنین تصمیمی رسیده بودند. هیچ آژانسِ مسافرتی، بلیط هیچ نوع وسیلهی حمل و نقلی را نداشت. چنانکه وقتی وارد ترمینال غرب شدیم و ترافیک افراد سرخورده از یافتن بلیط را دیدیم، سعید گفت حتما امشب میتونی بری! البته متوجه هستید که این “حتما”، تاکیدی انکاری بود. الان نمیخواهم از سیستم حمل و نقل کشورمان بنالم؛ برای همین فقط بدانید که با ماجرایی پر هیجان بهترین صندلی از یک اتوبوس را گیر آوردم.
به هر حال مسافرت با اتوبوس کار شاقی است. یکی از مشکلاتش هم این است که زمانت را چگونه بگذارنی. یکی از راههایی که برای حل این مشکل پیش بینی شده است، تعبیه مونیتورهای در سالن اتوبوس و نمایش فیلم است. خوب! این دیگر به شانستان است که چه فیلمی پخش خواهد شد؛ ولی در هر صورت مجبوری ببینی چون هم نور منیتور نوی چشمت هست، هم صدایش توی گوشت. نمیتوانید تصور کنید چه فیلمی مزخرفی بود؛ بخشی از داستان، قهرمان فیلم که پسر جوانی، بعد از یک دوره “عشقهای متوسط و متکثر” در دام یک عشق آتشین میافتد. اما بعد متوجه میشود معشوق یونیکش به سرطان بدخیمی دچار است و در بهترین حالت شش ماه دیگر زنده است. (ادامه …)