غریبه ای در شهر (6)

عظیم که تا حدی آدم شکاکی بود؛ چندین بار با جوون های علاف دور و بر مدرسه با این تصور که به مریم نظر دارند دعوا کرده بود و خط و نشون کشیده بود که بقیه که نظری به مریم نداشتن فهمیده بودند که نباید بهونه ای به دست عظیم بدن. اینقدر عظیم اومد و رفت تا اینکه خورشید پشت ابر پنهون نموند و مریم متوجه علاقه عظیم نسبت به خودش شد. در واقع، مریم هم چندان بی میل نبود و از اونجایی که بعضی از همکلاساش با پسرهای محل سر وسری داشتن، سر چشم و هم چشمی گاهی از عشوه برای عظیم کم نمی گذاشت. اینقدر دوستای عظیم، تحریکش کردن که به مریم نزدیک بشه و راه جلوی پاش گذاشتن تا اینکه بالاخره یه روز عظیم عزمش رو جزم کرد و توی یه فرصت مناسب توی یه کوچه به سراغ مریم رفت و حرف دلش رو زد. مریم در پاسخ حرفی نزد و در ظاهر عظیم رو از خودش روند. اما عظیم بی خیال نشد و اینقدر اومد و رفت تا اینکه مریم روی خوش نشون داد و دل به عظیم داد.
ادامه خواندن غریبه ای در شهر (6)

غریبه ای در شهر (5)

داداش رضا، بعد از مدتی فکرکردن در مورد شغل آینده اش؛ بالاخره به این نتیجه رسید که توی محله شون یه بنگاه املاک مسکن راه بیاندازه. با پول حاصل از فروش طلاهایی که براش باقی مونده بود، قرض و قوله هاش رو رفع و رجوع کرد مغازه ای اجاره کرد و دفتر و دستکی خرید و فکرش رو عملی کرد. در همین ایام بود که عظیم برای اولین بار به زندون رفت. مدتی بعد از اینکه داداش رضا توی کارش جا افتاد با دختری از محله شون که از خونواده آبرومندی بودند ازدواج کرد و سر و سامونی به زندگیش داد. وضع کاسبی و بازار در اون ایام خوب بود و کم کم داداش رضا برای خودش اسم و رسمی بهم زده بود.

ادامه خواندن غریبه ای در شهر (5)

غریبه ای در شهر (4)

داداش رضا حدودا پنج، شش سالی به کارخونه کابلسازی رفت و از اونجایی که خیلی با روحیه اش نمی خوند؛ بالاخره کار توی کارخونه کابلسازی رو ول کرد. در واقع، داداش رضا از اون آدمایی بود که دوست دارن آقای خودشون باشن و زیردست این یا اون نباشن. در این چند سال با حقوق بازنشستگی مرحوم پدر و حقوق کارگری داداش رضا، زندگی خونواده بدون مشکلات مالی می چرخید و علاوه بر اون، تونسته بودن مقداری پول هم توی بانک پس انداز کنن.

ادامه خواندن غریبه ای در شهر (4)

غریبه ای در شهر (3)

مرگ محمدعلی؛ اولین تلنگر جدی به عظیم بود. عظیم تمام تلاشش رو کرد تا مراسم تدفین محمدعلی با آبرومندی و بی کم و کاست برگزار بشه. دومین تلنگر جدی رو وقتی خورد که خبر اعدام قریب الوقوع، جواد – رفیق و یار غار زندونش – رو توی روزنامه ها خوند.

                                                                                        ***
جواد، بچه روستاهای اطراف ورامین بود که بعد از ازدواجش به ورامین نقل مکان کرده بود. وقتی عطیم به زندان رفت، جواد دو سه سالی می شد که توی زندون بود. جواد به خاطر سرقت از یه کارخونه به زندان افتاده بود و مثل اکثر زندانی های بند، معتاد بود. اعتیاد جواد به هروئین بود. با ورود عظیم، جواد یه چیزی توی قیافه عظیم دیده بود که خوشش اومده بود. همین هم باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک شوند و کارهاشون رو با هم انجام بدن؛ بطوریکه از باند و باندبازی های موجود در زندان، جواد و عظیم جز دسته رحیم خان – که بخش اعظم ورود مواد به داخل زندان رو بر عهده داشت – محسوب می شدن.
جواد دو سالی قبل از عظیم از زندون بیرون اومده بود و رفته بود سر خونه و زندگیش. زندگی؟ چه زندگی ای؟ یه زن و یه دختر پنج شش ساله داشت. بیکار بود و هر روز بهانه گیرتر می شد. اعتیاد هم مزید بر علت شده بود و با خرده کاری که می کرد زندگیش رو به سختی می چرخوند.
اینطوری که روزنامه ها نوشته بودن جواد ق. به خاطر مصرف مواد، در اوج جنون، زن و دختر نه سالش رو با ضربات چاقو به قتل رسونده بود. جواد علت اینکار رو سوءظن نسبت به همسرش اعلام کرده بود. قتل انجام شده توی ورامین و اطراف سر و صدای زیادی به پا کرد و با تشکیل دادگاه، جواد به اعدام با چوبه دار محکوم شده بود و توی یه روز سرد از آخرین روزای سال؛ ساعت 5 صبح، توی یکی از میدون های اصلی شهر ورامین اعدام شد.


ادامه خواندن غریبه ای در شهر (3)

غریبه ای درشهر (2)

ترسی پنهان همواره با عظیم همراه بود؛ هر جا که می رفت تا مواد جا به جا کنه و یا مصرف کنه، این ترس باهاش بود. ترس از گیر افتادن و زندان کابوس گرفتار شدن در زندان برای همه عمر و یادآوری خاطرات زجرآور گذشته ، شب ها رهاش نمی کرد. بعد از گذشت دو سال از آزادی اش، همچنان شب ها و گاه روزها خونه این و اون تلپ بود. یکی از این رفقا محمدعلی بود.

***

ادامه خواندن غریبه ای درشهر (2)

غریبه ای در شهر

فریبرز، بعد از کندن چاله ای بزرگ، وسط باغچه حیاط، جسد سنگین مرد رو کشون کشون آورد و انداخت داخلش. خاک های مرطوب رو روی جسد ریخت و با کمک بیل روش رو صاف کرد. بعد شیر آب رو باز کرد و در حالی که دستاش رو می شست؛ خنده ای کرد و رو به فاطمه گفت: ” نقشه مون خوب گرفت، فرستادمش ور دست ننه باباش. ” و باغچه رو به آب بست.

***

عظیم، چندین دفعه به خاطر چاقوکشی و فاچاق مواد مخدر افتاده بود زندان. اولین باری که زندون رفته بود هیجده سالش بود. ظهر گرم تابستون بود. سر یه کفتر با پسر همسایه دعواش شده بود، حین دعوا هم که حلوا پخش نمی کنن؛ پسر همسایه حرفی زده بود که به غیرت عظیم برخورده بود، خون اومده جلو چشاش. تا اون زمون کسی علنی جرات نکرده بود همچین حرفی بهش بزنه. یه لحظه جنون همه وجودش رو فرا گرفت؛ از این حرف گر گرفته بود.

وقتی به خودش اومد که کار از کار گذشته بود. چاقوی خون آلود رو توی دستاش دید، پسر همسایه از درد به خودش می پیچید و فریاد می زد و کمک می خواست. پیرهن سفیدش پر خون شده بود. عظیم قفل کرده بود؛ می خواست فرار کنه ولی ترسیده بود. پاهاش سست شد. کنار دیوار کوچه نشست. نفسش بالا نمی اومد. چاقوی ضامن دار دسته زنجونیش که با اولین حقوق شاگردیش توی مغازه مکانیکی حبیب آقا و اتفاقا همراه همین پسر همسایه از کوچه های اطراف بازار خریده بود هنوز توی دستاش بود. چقدر داداش رضا و بقیه بهش گفته بودن نخر اینو باعث شر میشه گوش نداده بود که نداده بود. همسایه ها توی کوچه، اطرافشون جمع شده بودن. زن همسایه با دیدن بدن خونی پسرش جیغی زد و غش کرد. کسی به عظیم نزدیک نمی شد. فرستادن دنبال داداش رضا. دنیا جلوی چشماش تیره و تار شد.

ادامه خواندن غریبه ای در شهر

مرثیه ای برای یک رویا (15)

4 فروردین 1394

چند وقتیه بد جوری سردیم میشه و بعد از خوردن غذاهای سردی، دو سه ساعتی رو باید بخوابم. امروز دیر بیدار شدم و تا اومدم ناهار بخورم ساعت تقریبا 4:30 شد. بعد از خوردن زرشک پلو با مرغ با ماست و دلستر، خواب اومد پشت چشام؛ خوابم برد. ساعت نزدیک 6:30 بود که با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم؛ از این حالت هایی که تو خواب فکر می کنی یکی دیگه مثلا داره زنگ در خونه رومیزنه، بعد بیدار میشی؛ می بینی صدا زنگ موبایلت بوده. یه نیگا انداختم به موبایلم دیدم اسم علیرضا افتاده، با صدای خواب آلود جواب دادم؛ بهم گفت که شب برا عید دیدنی میآد پیشم. گفتم قدمت روی چشم. خونه تقریبا مرتب بود و  نیازی به تمیز کردن نداشت، میوه و شیرینی و آجیل هم که داشتیم؛ با خیال راحت موبایلو برا 8 کوک کردمو خوابیدم.

ادامه خواندن مرثیه ای برای یک رویا (15)

مرثیه ای برای یک رویا (14)

علیرضا، احمد و حتی مهران، تلاش زیادی می کردن تا منو از اون حال و هوای دلمردگی بیرون بیارن؛ به نحو تابلویی همه جوره هوامو داشتن. گذشت. از اون روز شرایط زندگیم تغییر کرد، روحیاتم عوض شد؛ میشه گفت تا حد زیادی تلطیف شد. به راحتی احساسی میشم. به نوعی عاشق همه آدما شدم و دوست ندارم  موجبات ناراحتی بقیه رو باعث بشم. مرتب به کاری که کرده بودم فکر می کردم؛ به دنبال نقطه ای می گشتم که اشتباهم از اونجا شروع شده بود. خیلی به این مورد فکر کردم ولی  نقطه ای  پیدا نشد که دستم رو بذارم روش بگم اینجا رو اشتباه اومدی. یعنی هیچ وقت خودمو به خاطر فلان حرف یا حرکت سرزنش نکردم.

ادامه خواندن مرثیه ای برای یک رویا (14)

مرثیه ای برای یک رویا (13)

کلاس  کم کم داره پر میشه. این کلاس ریاضی (2) توی یه تالار بزرگ برگزار میشه که حدود 300-400 نفر توش جا میشن. یه در جلو و یه در دیگه عقب کلاس سمت چپ داره. استرس دارم. یه جا کنار خودم برای علیرضا می گیرم که کنار هم بشینیم؛ چون علیرضا همیشه دیر میآد سر کلاس؛ نره ته کلاس که چیز زیادی پیدا نیست بشینه. تا استاد بیاد حرف هایی رو که میخوام بزنم رو پیش خودم مرور می کنم.

ادامه خواندن مرثیه ای برای یک رویا (13)

مرثیه ای برای یک رویا (12)

14 دی 93

امروز سالگرد ازدواجمه. بعد از اینکه توی شرکت کارم تموم شد، میرم به سمت خیابون کریم خان تا یه کادو مناسب برای سالگرد ازدواجمون بگیرم. می دونم که زنم مثل اکثر زنهای دیگه، از طلا و جواهرات خوشش میآد. توی این چند ساله دیگه سلیقش دستم اومده؛ ماشین رو توی یکی از فرعی ها پارک می کنم و به سمت مغازه خاصی که اکثر خریدامونو اونجا انجام میدیم راه میافتم. تو پیاده رو مردم، هر کسی تو لاک خودش با سرعت مشغول راه رفتنند به استثنای تک و توک این دخترا پسرای جوون که فارغ از هر چیزی توی عالم، مشغول خنده و شوخی هستن. ویترین مغازه ها رو یکی یکی نیگاه می کنم، انواع و اقسام طلاجات و جواهرالات توی ویترین های شیک چیده شده و با نورپردازی خاصش مشتری رو دعوت به خرید می کنه. توی مغازه یه انگشتری با نگین های برلیان توجهم رو به خودش جلب می کنه؛ من از اونایی هستم که وقتی میرم خرید اولین انتخابم، آخرین انتخابمه. از صاحب مغازه می خوام که برام بیاردش.  می پسندمش و می خوام که برام کادوش کنه.

ادامه خواندن مرثیه ای برای یک رویا (12)