دانشگاه تهران دانشكده ادبيات و علوم انساني دوشنبه ٢٤ آذر ماه سال ١٣٩٣
در نشست قبل تا بدانجا رسيديم كه پارمنيدس هستي را بسيط ازلي بي زوال لا يتغير لايتحرك در نظر گرفت و آن را مساوي وجود پنداشت و تعريف هستي يا چيستي هستي يعني اين هماني را چنين پياده كرد كه يك “هستي ” همان يك هستي است. و همان وجود است. و اگر اعتراض مي كردي كه آخر اي پارمنيدس! من همه تغير مي بينم و زوال و پيدايش و تركيب و تحرك! مي گفت: هوم ! توهم زدي!
مساله افلاطون هم همین بود چیست که در پس همه تغیرات و گذارها می ماند و واقعن واقعی است؟ اصولا در نگرش یونانی هر چه دوام بیشتری داشت واقعیت بیشتری داشت.
مشکلات و نتایج هول انگیز نظریه پارمنیدس روشن شد. اما افلاطون بزرگ آنها را بدین گونه حل کرد. افلاطون در تعریف هستی راه پارمنیدس را در پیش گرفت. اما هستی سراسر وجودی مادی يك تكه، همچون گوي مادي با چگالي يكنواخت پارمنیدس کجا و ایدآلیسم افلاطونی کجا؟ اما باز هم تعریف افلاطون از هستی همان بود که پارمنیدس گفت: هستی این همانی است. اما يك تفاوت بزرگ به آن داد كه اين امكان را داد مابعدالطبيعه ايدآليستي اورا از مابعدالطبيعه ماترياليستي پارمنيدس جدا كند. هستي در افلاطون همان اين هماني است. اما اين هماني يك چيز با خودش! نه اين هماني يك هستي چگال يك تكه مادي با خودش!
به نظرم اينجا ابتكار بزرگ اين بزرگترين فيلسوف بشريت رخ مي دهد او مرز بين منطق و واقعيت را در مي نوردد. افلاطون نه چنان در منطق خلل ناپذير مي ماند كه واقعيت را انكار كند و نه مسخ واقعيت مي شود مانند هر تجربه گرا! هر چند تعريف او از هستي همان تعريف منطقي اين هماني است . اما با بكار بردن اين هماني براي يك چيز مي تواند تغيرات عالم محسوسات در واقعيت را توضيح دهد. يك چيز هر چه به طور پايدار تر اين همان باشد اين همان تر و بهره اش از واقعيت بيشتر و لذا واقعي تر. وقتي منطق تو بخواهد واقعيت را هم در نظر بگيرد و فلسفه ات واقعي تر باشد بايد مراتب و حالات زيادي را كه واقعيت به خود مي گيرد بتواند توضيح دهد. منطق افلاطوني چه زيبا اين كار را مي كند با همان تعريف پارمنيدس از هستي . منطق افلاطوني فقط هستي و نيستي رادر نظر نمي گيرد صفر و يك. بله يا خير را. بلكه منطق او تشكيكي است. منطق فازي است. سلسله مراتب، بين موجودات هست. همين طور الكي كه نيست. آنها كه اين هماني شان پايدارترين است و برخورداريشان از هستي بيشترين و واقعن واقعي هستند و لذا در آن مرتبه بالاتر، در آن نقطه سر حد طيف جا دارند يعني مثل ساكن عالم بالا. وموجودات همين طور كه پايين مي آييم از اين هماني كمتري بر خوردارند و از هستي كمتري بهره دارند و از وجود كمتري و از واقعيت كمتري و لذا دگرگوني پذير تر و زوال يافتني تر و نا ايستاتر . و “اين ” در اين هماني كه همواره همان باقي مي ماند آن چيزي است كه بين همه چيزهاي از يك نوع مشترك است و لذا انواع آشكار مي آيد و علم چنانكه مي دانيم در واقع كشف مشتركات است براي اينكه بتواند براي دسته بزرگي از چيزها يك فرمول بدهد كه همچون عصاي جادويي به هر چيز بزني عمل كند. كشف اين هماني در چيزهاي مختلف يعني علم. پس هر چه اين همان تر واقعي تر و در نتيجه معقول تر.اين سخن پارمنيدس است و بعد افلاطون در انواع آن را نشان مي دهد و بعدها هگل نيز اين جمله قصار را مي گويد واقعيت عين عقلانيت است و عقلانيت عين واقعيت.
اما!مثل واقعن واقعي به چه معنا “هستند”؟ هستند را با تاكيد بخوانيد. چگونه وجود دارند؟مثلا مثال عدل چگونه چيزي است؟ فرشته ترازو بدست دم در دادگستري است؟ آيا مثال خير چيزي شبيه خورشيد است؟ اتفاقن افلاطون مي خواهد كه چنين تشبيهات و تخيلاتي نكنيم. مثل ايده اند. درر واقع اين سوال اساسا خارج از بحث است. هدف اين بود كه بدانيم هستي چيست و رابطه اش با واقعيت كدام است كه افلاطون به ما پاسخ داد.اما اين سوالات اشكالات نظريه افلاطون را بر ملا مي كند. يا همان نتايج اجتناب ناپذير بعضا ناخواسته را كه گفتيم اثين ژيلسون در كشف آنها استاد بود. و آن نتايج اين است: اگر هر مثال با خودش اين هماني تام دارد در اعلاترين درجه، و مثل اين همان ترين اين همانان اند چگونه مي توان تصور كرد مثلن مثال عدل از مثال تساوي تهي باشد. يا مثال ها بهره اي از يكديگر نبرده باشند؟ يا به فرض مثل در تجرد اين هماني خود باشند. و بدانيم مثل فقط هستند. آن وقت يك چيز مشتركي خواهند داشت به نام هستي چون مثل بالاترين درجه اين هماني را داشتند و بنابرتعريف هستي، مثل هستند پس مثل در هستي برابرند. يا در هستي مشتركند پس بايد چيزي وراي آنها باز وجود داشته باشد مانند انواع كه درآن مفهوم كلي نوعيت خود با همه مشترك بودند و همه از آن بر خوردار. و بايد چيزي باشد كه عدم اشتراك مثل در همديگر را بتواند حل كند. اگر اين هماني را كه همه درآن اشتراك دارند وحدت تعريف كنيم كه شبهه ي اشتراك را حل كنيم باز همه مثل در آن اشتراك خواهند داشت. يعني در وحدت. پس بايد اصلي وجود داشته باشد بالاتر از آنها و آن وحدت باشد. حال اگر يك مثال را در نظر بگيريم كه هست ( و يعني اين همان است) پس واحد است. اين مثال چندان هم واحد نيست. چون هم هستي دارد و هم واحد است و هستي اش خود هم واحد است و هستي دارد و واحدش هم نيز هستي است و واحد است. و بنابراين بي نهايت هستي و واحد در يك مثال به لحاظ منطقي جمع است كه با وحدت مغايرت دارد. حال كه به در بسته خورديم! اصلا نخواستيم! همان تعريف اين هماني را براي هستي بر مي گردانيم. اما توجه داشته باشيم يك مثال افلاطوني يك بار به ازاي خودش اين همان است و بي نهايت بار به ازاي چيزهاي ديگر اين نه آن است. پس اين هماني و اين نه آني با هم در يك چيز جمع شده اند پس از لحاظ منطقي غير قابل بخشش است. و مثل نه تنها از نظر اين هماني يعني هستي اشتراك مي يابند بلكه از نظر اين نه آني هم اشتراك مي يابند كه بايد اصل مشترك كلي بالاتري برايشان منشا هستي آنها و و حدت آنها و اين هماني آنها و اين نه آني آنها باشد و آن نيستي است كه از مرزهاي هستي و واقعيت درمي گذرد و هر آنچه كه ماوراي واقعيت باشد يا مادون واقعيت باشد از چنته فيلسوف خارج است پس افلاطون گذرا اين نيستي باعث هستي را تنها معرفي مي كند و بسرعت از آن مي گذرد. چون او اولا فيلسوف و كسي است كه تعقل مي كند كه مشربي عارفانه دارد و واديهاي غير از واقعيت كه در نتيجه معقول هم نيست به عقل در نمي آيد پس به تفلسف در نمي آيد . آن واديها را بايد به اهلش سپرد يعني به عرفا! مثلا افلوطين. ادامه دهنده اين راه پس از افلاطون افلوطين است كه عارفي است كه زبان فلسفه پيشه كرده تا از اين وادي يعني نيستي سخن بگويد در ادامه فصل يك كتاب، افلوطين بحث مي شود. اما در جلسه بعد به علت اينكه افلوطين از وادي تعقل و در نتيجه منطق خارج است و فقط توصيف مي كند لذا متنش ساده تر است. بنابراين ما به خواست دوستان از او موقتا گذر مي كنيم و به فصل بعد مي رويم كه ارسطو رابحث كنيم. جلسه بعدش همان فردايش برگزار شد فرداي نشست چهاردهم.