عظیم که تا حدی آدم شکاکی بود؛ چندین بار با جوون های علاف دور و بر مدرسه با این تصور که به مریم نظر دارند دعوا کرده بود و خط و نشون کشیده بود که بقیه که نظری به مریم نداشتن فهمیده بودند که نباید بهونه ای به دست عظیم بدن. اینقدر عظیم اومد و رفت تا اینکه خورشید پشت ابر پنهون نموند و مریم متوجه علاقه عظیم نسبت به خودش شد. در واقع، مریم هم چندان بی میل نبود و از اونجایی که بعضی از همکلاساش با پسرهای محل سر وسری داشتن، سر چشم و هم چشمی گاهی از عشوه برای عظیم کم نمی گذاشت. اینقدر دوستای عظیم، تحریکش کردن که به مریم نزدیک بشه و راه جلوی پاش گذاشتن تا اینکه بالاخره یه روز عظیم عزمش رو جزم کرد و توی یه فرصت مناسب توی یه کوچه به سراغ مریم رفت و حرف دلش رو زد. مریم در پاسخ حرفی نزد و در ظاهر عظیم رو از خودش روند. اما عظیم بی خیال نشد و اینقدر اومد و رفت تا اینکه مریم روی خوش نشون داد و دل به عظیم داد.
در ذهن مریم، عظیم نوجوون سر به راهی بود که عزم کار داشت و می تونست مرد آینده اش باشه. عظیم و مریم توی عالم نوجوونیشون به همین دیدارهای دورادور و به ندرت نزدیکِ بین راه مدرسه و خونه دل خوش کرده بودن و تو ذهنشون برای آینده شون نقشه ها کشیده بودن. عظیم به مریم قول داده بود که بعد از رفتن به سربازی، کار وکاسبی درست و حسابی برای خودش دست و پا کنه و به خواستگاریش بیاد که ناگهان اون اتفاق ناگوار افتاد و عظیم به زندون رفت.
با افتادن عظیم به زندون و پیچیدن خبرش توی محل، مریم متوجه قضیه شد و فکر کرد که عظیم رو به خوبی نشناخته بوده و این اتفاق ممکن بود در زندگی آینده اش برای خودش بیافته و علیرغم علاقه ای که به عظیم داشت از میزان این علاقه کاسته شد و تمام اون ابهتی که عظیم در ذهن مریم داشت فرو ریخت و مریم حس کرد عظیم نمی تونه مرد آینده زندگیش باشه. پس از یکی دو سال هم خواستگاری براش پیدا شد و ازدواج کرد و برای زندگی به شهرستان رفت.
عظیم که از زندون بیرون اومد از طریق دوستانش متوجه شد که مریم ازدواج کرده و از محله شون رفته. همین امر هم بر شدت اعتیادش افزود و خود رو مقصر و مسبب این موضوع می دونست. کم کم خیال مریم از سر عظیم افتاده بود که بعد از دو سه سال، روزی عظیم، توی محل مریم رو به همراه مادرش در حالیکه بچه ای همراهش بود دید و آتش عشق قدیمی شعله ور شد.
فریبرز از جمله کسانی بود که از داداش رضا پول ربا گرفته بود. فریبرز یه کارگاه کوچیک جوراب بافی داشت که رو به ورشکستگی بود. برای همین از داداش رضا پول قرض گرفت و سند کارگاه کوچیکش رو ضمانت قرضش قرار داد اما یکی دو ماه اول سود پولش رو داد و بعد دو سه ماهی از دادن پول سود عاجز موند. داداش رضا که منتظر همچین روزی بود بر این شد که کارگاه رو تصاحب کنه. مطابق حساب کتابای داداش رضا ارزش کارگاه دو تا سه برابر پولی بود که به فریبرز قرض داده بود. هر چقدر فریبرز این در و اون در زد و التماس و زاری کرد که مهلت بیشتری بگیره تا بتونه قرضش رو ادا کنه داداش رضا زیر بار نرفت که نرفت.
داداش رضا گوشی رو که گذاشت زیر لب فحشی داد و پیش خودش گفت داشتم به کارگاه می رسیدما، حالا از کجا پول جور کرده؟ اگه سند ملکی داشته چرا از خودم پول قرض نگرفت نامرد! حیف شد. غروب فردای اون روز، داداش رضا مطابق قرار قبلی به در خونه فریبرز رفت تا پولش رو وصول کنه. زنگ رو که زد فاطمه در رو باز کرد و گفت برای فریبرز کاری پیش اومده شما بفرمایید داخل حیاط تا من پولها رو بیارم. داداش رضا بی خبر از همه جا، یالله ایی گفت و از راهرو روونه حیاط شد که ناغافل ضربه سختی به سرش خورد و بیهوش روی زمین افتاد و خون از پشت سرش فوران کرد. فریبرز که توی حیاط پنهون شده بود دو سه ضربه دیگه به سر داداش رضا زد و جمجمه اش رو خرد کرد. بعد از خالی کردن جیب های داداش رضا، چاله ای گوشه باغچه کند و جسد رو داخلش انداخت و باغچه رو به آب بست و در حالیکه سیگارش رو با فندک روشن می کرد رو به فاطمه کرد و گفت: ” این یکی رو هم فرستادیم وردست دیگرون . زود باش وسایلتو جمع و جور کن که زود باید از اینجا بریم.”
ادامه دارد ..
ادامه دارد یا ندارد؟
ممنون از تذکر.
اصلاح شد.
من هنوز با این عظیم کار دارم.
سلام
تشکر از داستان خوبتون ،
فقط یه انتقاد کوچیک، فاصله زمانی بین قسمت های داستانتون طولانی شده با یه وقفه تقریبا طولانی نسبت به بقیه قسمت ها، این قسمت ششم نوشته شد، کم کم داشت موضوع داستان از یادمون میرفت، امیدوارم قسمت هفتم را به زودی بخوانیم ، بازم تشکر میکنم از وقتی که برای نوشتن داستان میذارید و یه رونقی به 021 میدید.
بر آنم که ادامه اش دهم.
سلام
من تازه اين وبلاگو ديدم و داستانتونو خوندم، به نظرم جالبه،سبك نوشتنتونو دوست دارم، پس كو قسمت بعدي؟ دوست دارم بدونم چي مي شه؟
اميدوارم زودتر قسمت بعدي رو بخونم.
مرسي.
سلاااااااام
به بزرگتين پاتوق يزديها “بيدكفا ” هم سر بزنيد…..
سلام بر بچه های یزدم(البته ارجحیت با مهریزی هاست!):
تنها چیزی که به عنوان یه دوست می تونم بهتون بگم اینه که “یزد خیلی کوچیکه و نیاز به افکار و ادمای بزرگ داره”. سعی کنید حداقل یه برهه از زندگیتونو خارج از یزد باشید, می بینید که ما یزدی ها اصولا ادمای موفق تری می شیم وقتی از اون فرهنگ خشت و گلیمون یه سری به بیرون می زنیم! دوست من وقتتو بذار واسه رسیدن به آرزوهای بزرگ تر. تو همیشه می تونی بنویسی ولی یه نگاهی به ساعت بنداز… زمان داره میره ….. تیک تاک….
وقتی میای شهرهای بزرگترو می بینی کم کم به این نتیجه می رسی که ایران چقدر کوچیکه!! باید رفت …