داداش رضا حدودا پنج، شش سالی به کارخونه کابلسازی رفت و از اونجایی که خیلی با روحیه اش نمی خوند؛ بالاخره کار توی کارخونه کابلسازی رو ول کرد. در واقع، داداش رضا از اون آدمایی بود که دوست دارن آقای خودشون باشن و زیردست این یا اون نباشن. در این چند سال با حقوق بازنشستگی مرحوم پدر و حقوق کارگری داداش رضا، زندگی خونواده بدون مشکلات مالی می چرخید و علاوه بر اون، تونسته بودن مقداری پول هم توی بانک پس انداز کنن.
داداش رضا بعد از ترک کارخونه، یا راضی کردن مادر؛ با پول پس انداز شده و مقداری قرض و قوله از این طرف و اون طرف، مقداری طلا خرید و به زرگری کیفی روی آورد؛ در واقع اون که از یه طرف پول کافی نداشت تا مغازه اجاره کنه و از طرف دیگه حتی با اجاره مغازه، پول کافی برای خرید طلا به میزان کافی برای ویترین یه مغازه رو نداشت، با خرید مقداری طلا و یه چمدون و رفتن به شهرای اطراف، سعی در فروش طلاجات در بازارهای محلی اطراف داشت تا از طریق سود حاصله کم کم کارشو توسعه بده تا بتونه برای خودش مغازه ای بخره.
عظیم، توی دوران تحصیلش معمولا دانش آموز متوسط رو به پایینی بود. توی مدرسه خیلی با بچه ها گرم نمی گرفت و دوستان زیادی نداشت. بعد از فوت پدرش گوشه گیرتر هم شده بود. کم تر تو کارای گروهی شرکت می کرد و هیچگاه اتفاق نیافتاد که مادرش بخاطر مسائل انضباطی به مدرسه فرا خونده بشه. سال سوم راهنمایی چهار، پنج تا تجدیدی آورد و آخر شهریور علیرغم همه کمک های داداش رضا موفق نشد از پس ریاضی و زبان بربیاد و رفوزه شد. اونجا بود که داداش رضا متوجه شد که انتظاراتی که از عظیم داشته براورده نخواهد شد. در واقع عظیم می دونست که داداش رضا خیلی دوست داره که درسشو ادامه بده ولی از یه طرف پایه اش ضعیف بود و از طرف دیگه فکر می کرد با کار کردن می تونه روی پای خودش باشه ولی برای اینکه داداش رضا رو از خودش نرنجونه؛ سال بعد با استفاده از تکماده در امتحانات نهایی قبول شد. اما بعد از اون، دیگه ادامه تحصیل نداد و ترجیح داد به سر کار بره.
شاگردی در ساعت سازی، کار جدید عظیم بود. مغازه متعلق به یکی از دوستان مرحوم پدرش بود و با توجه به اوضاع نامساعد بازار، حقوق بخور و نمیری عاید عظیم می کرد.توی این دوران، عظیم با رفقای هم سن و سال خودش آزادانه تر رفت و اومد داشت و از اونجایی که دستش توی جیب خودش بود، بی پرواتر از گذشته به رفیق بازی می پرداخت.در همین دوران، برای اولین بار به صورت پنهانی سیگار کشید. خوشبختانه، این رفقا، اینقدر خلافشون سنگین نبود که پا رو از سیگار فراتر بگذارند. در واقع؛ همین زمان بود که عظیم؛ مریم رو دید و دل بهش بست.
رفت و اومد داداش رضا به شهرای اطراف ادامه داشت و درامد نسبتا خوبی از این راه کسب می کرد و اکثر قرضاشو داده بود. هر دو هفته یه بار، دوشنبه ها به هشتگرد می رفت. بهروز ظاهرا راننده خطی هشتگرد بود که چندین و چندبار داداش رضا رو به هشتگرد برده بود و فهمیده بود که داداش رضا، توی کیف همراهش طلا با خودش حمل می کنه. در واقع، این بهروز، با تنی چند از رفقاش، باند دزدی داشتن و هر گاه طعمه مناسبی پیدا می کردن، بدشون نمی اومد که از فرصت استفاده کنند و مال مفتی به چنگ بیارن. بهروز بعد از اینکه به کمک رفقاش، از کسب و کار داداش رضا مطمئن شد تصمیم گرفت که نقشه ای بریزه و طلاجات رو از داداش رضا بدزده.
یه روز دوشنبه بهاری، وقتی داداش رضا برای برگشت به تهران به سر خط اومد. با هماهنگی قبلی، وحید – دوست بهروز – داداش رضا رو سوار کرد. وسطای راه ، دو مسافر دیگه ای از دار و دسته بهروز به جمعشون اضافه شدن. مطابق معمول این نوع دزدی ها، وسط راه به زور چاقو و تهدید به کشتن، در حالیکه راننده به فرعی پیچیده بود؛ داداش رضا رو مجبور کردن تا دست بندی که یه سرش به کیف و یه سر دیگه اش به مچ دست هاش بود رو باز کنه و رمز کیف رو بهشون بگه. بعد از باز شدن کیف و گرفتن پولهای داخل جیبش، ماشین رو در جای خلوتی نگه داشتن تا با سر به نیست کردن داداش رضا اثری از خودشون به جا نذارن.
از قضا، در لحظه ای که می خواستن، داداش رضا رو سر به نیست کنن، متوجه ماشینی با چند سرنشین شدند که به همون سمت می اومدند از ترس اینکه لو برند با ضربه ای داداش رضا رو بیهوش کردن و با ماشین فرار کردن. اینقدر فرصت نداشتن و شاید از ترس مشکوک شدن ماشین روبرو داداش رضا رو با خودشون نبردند. در واقع ماشینی که از روبرو می اومد، ماشینی بود که برای رفتن به یکی از روستاهای اطراف راهشو گم کرده بود. افراد حاضر در ماشین با دیدن داداش رضا، به کمکش رفتند و بعد از به هوش آوردنش و شنیدن قضیه، بهش پولی دادند و اون رو راهی تهران کردن. مراجعه به پلیس هم هیچ فایده ای نداشت. داداش رضا، که نیمی از طلاجات خود رو در این قضیه از دست داده بود و چیزی نمونده بود جونش رو هم از دست بده، تصمیم گرفت از زرگری کیفی دست برداره و به دنبال شغل مناسب دیگه ای باشه.
ادامه دارد …