غریبه ای در شهر (3)

مرگ محمدعلی؛ اولین تلنگر جدی به عظیم بود. عظیم تمام تلاشش رو کرد تا مراسم تدفین محمدعلی با آبرومندی و بی کم و کاست برگزار بشه. دومین تلنگر جدی رو وقتی خورد که خبر اعدام قریب الوقوع، جواد – رفیق و یار غار زندونش – رو توی روزنامه ها خوند.

                                                                                        ***
جواد، بچه روستاهای اطراف ورامین بود که بعد از ازدواجش به ورامین نقل مکان کرده بود. وقتی عطیم به زندان رفت، جواد دو سه سالی می شد که توی زندون بود. جواد به خاطر سرقت از یه کارخونه به زندان افتاده بود و مثل اکثر زندانی های بند، معتاد بود. اعتیاد جواد به هروئین بود. با ورود عظیم، جواد یه چیزی توی قیافه عظیم دیده بود که خوشش اومده بود. همین هم باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک شوند و کارهاشون رو با هم انجام بدن؛ بطوریکه از باند و باندبازی های موجود در زندان، جواد و عظیم جز دسته رحیم خان – که بخش اعظم ورود مواد به داخل زندان رو بر عهده داشت – محسوب می شدن.
جواد دو سالی قبل از عظیم از زندون بیرون اومده بود و رفته بود سر خونه و زندگیش. زندگی؟ چه زندگی ای؟ یه زن و یه دختر پنج شش ساله داشت. بیکار بود و هر روز بهانه گیرتر می شد. اعتیاد هم مزید بر علت شده بود و با خرده کاری که می کرد زندگیش رو به سختی می چرخوند.
اینطوری که روزنامه ها نوشته بودن جواد ق. به خاطر مصرف مواد، در اوج جنون، زن و دختر نه سالش رو با ضربات چاقو به قتل رسونده بود. جواد علت اینکار رو سوءظن نسبت به همسرش اعلام کرده بود. قتل انجام شده توی ورامین و اطراف سر و صدای زیادی به پا کرد و با تشکیل دادگاه، جواد به اعدام با چوبه دار محکوم شده بود و توی یه روز سرد از آخرین روزای سال؛ ساعت 5 صبح، توی یکی از میدون های اصلی شهر ورامین اعدام شد.


عظیم، اون روز صبح خودشو به ورامین رسونده بود و توی محل حضور داشت. جوادی که اون می شناخت اصلا اهل این حرفا نبود. یعنی، اگرجه آدم بی کله ای بود و اهل دزدی و دعوا و مرافعه و … ولی همیشه از زن و بچش به عنوان تنها امید زندگی اش یاد می کرد و دوست داشت دخترش درس بخونه و خانم دکتر بشه. عظیم توی شلوغی، مادر، پدر -در حالیکه قاب عکسی از دختر و نوه مرحومشون در دست داشتن – و برادر همسر جواد رو دید که گریه کنان منتظر اعدام جواد بودن. بعد از اجرای مقدمات مراسم، جواد با التماس درخواست بخشش کرد ولی پدر همسر مرحومش با گفتن اینکه بچه ما رو به غربت آوردی و در عین غریبی کشتی اعلام کرد که به هیچ وجه از خون دخترش نمیگذره و بی صبرانه منتظر اعدام جواده. بعد از اجرای مراسم و انتقال جسد جواد، در حالیکه خانواده همسرش سجده شکر به جا می آوردن؛ عظیم به تهران بازگشت.
عظیم بچه آخر خونه بود. یه برادر و دو خواهر داشت. مادرش خونه دار بود و پدرش سرکارگر یه شرکت کابلسازی در شهرک های اطراف بود. در عین سادگی، زندگی با نشاطی داشتن و مشکل غیر قابل حلی توی زندگیشون دیده نمی شد. روزی حین کار توی کارخونه؛ پدر دچار آسیب شدیدی شده بود و خون زیادی از بدنش خارج شده بود. بلافاصله با کمک کارگرها به بیمارستان منتقل شده بود و در اونجا با تزریق بسته های خون مشکل برطرف شده بود. به پدر مرخصی داده بودن و فرصت مناسبی بود تا به زیارت امام رضا در مشهد بروند. شیرین ترین خاطره دوران بچگی عظیم به همون سفر مربوط می شد. بعد از پنچ، شش ماه از بازگشت پدر به سر کار و با ظهور علائم بیماری جدیدی به نام ایدز – به خاطر تزریق خون آلوده در بیمارستان – روز به روز حال پدر وخیم تر شد و هر چی پس انداز داشتن خرج بیماری پدر شد. تا اینکه یه ظهر گرم تابستون، پدر دار دنیا رو وداع گفت. در اون موقع عظیم، یازده سال و داداش رضا حدودا پونزده سال داشت. دو خواهرش ازدواج کرده بودن و سر خونه و زندگی خودشون رفته بودن.


از همون بچگی، داداش رضا، مراد و مرجع تمام آمال و آرزوهای عظیم به شمار می رفت. توی تموم کاراش سعی می کرد که از داداش رضا تقلیدکنه. هر جایی دعوایی می کرد یا مواقعی که کمک نیاز داشت از داداش رضا کمک می خواست.
بعد از فوت پدر؛ داداش رضا که احساس مسئوولیت می کرد با وجود علاقه ای که به درس خوندن داشت مجبور به ترک تحصیل شد و برای کار به جای پدر، رهسپار کارخونه کابلسازی شد. داداش رضا، همواره عظیم رو به درس خوندن تشویق می کرد ولی عظیم علیرغم استعداد خوبی که داشت، هیچ وقت دل به درس خوندن نمی داد و می خواست هر چه زودتر مثل داداش رضا سر کار بره. بعد از فوت پدر، تابستون ها و به هنگام تعطیلی مدارس، به مکانیکی حبیب آقا میرفت تا ضمن یادگیری مکانیکی، کمک خرج خونه هم باشه.

ادامه دارد ..

9 دیدگاه در “غریبه ای در شهر (3)”

  1. سلام!
    داستان جالبی می تونه بشه . اما عکسها کمی سیگنال منفی هست و آدم را یاد غمها و عصه های عالم می اندازه. به هر حال منتظر ادامه اش هستیم/

  2. از عکس اول نتونستم بگذرم ولی عکس دوم رو تعویض کردم.
    خودم هم بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم. 🙂

  3. سلام
    خسته نباشید آقا فرهاد
    توصیف وقایع رو به خوبی انجام دادین و آدم کاملاً می تونه حسشون کنه ولی یه اشکالی که به نظر من (البته شاید غلط باشه) وارد هست پراکنده گویی بیش از حد در همان ابتدای داستان هست. جالبه هنوز داستان شروع نشده و تصویر درستی از شخصیتهای اصلی داستان در ذهن خواننده شکل نگرفته، دو تا از رفیقهای آقا عظیم رو با گفتن جزئیات کامل در مورد زندوگیشون، به کام مرگ فرستادین.
    اشکال بعدی هم شاید به قولی ملا نقطه گیری باشه، اونم اینه که فکر کنم ایدز وقتی عظیم یازده سالش بوده، یا نبوده یا حداقل به ایران هنوز وارد نشده بوده و همچنین ایدز بیماری نیست که به این زودی خودشو نشون بده و آدمو از پای در بیاره.
    منتظر قسمتهای بعدی هستیم
    موفق باشید

  4. ممنون از دقت نظر محمودخان.
    در مورد نکته اول، به ذکر یک نکته بسنده می کنم و آن اینکه همیشه نبایستی یک داستان حول یک نفر بچرخه. (اگر چه اکثر داستان ها بدین گونه اند)
    در مورد نکته دوم هم، در داستان، طول دوره بیماری پدر به روشنی ذکر نشده ( یه سال، دو سال ؟؟). در آن زمان!!!! هم بیماری ایدز بیماری شناخته شده ای بوده. (من در داستان از زمان صحبتی نکرده ام هنوز)

  5. برام جالبه اما مشکل اینجاست که اینقدر بین قسمت های داستان فاصله زمانی زیاد هست که من فراموش می کنم قسمت های قبلی رو ..و یادم میره داستان از چه قرار بود واسه همین تاثیر داستان خیلی کم میشه(در واقع حس داستان تموم میشه)

  6. خوب بهترین کار اینکه وقتی نوشتن داستان تموم شد اون موقع به فاصله نهایتا دو روز(دو روز یک دفعه)توی سایت بزارید که قشنگی و زیبایی داستان که بیشترش با برقراری رابطه میان خواننده و شخصیت های داستان بوجودمیاد از بین نره..چون قطعا هر داستانی فقط قرار نیست یک پیام به خواننده بده..لازمه گرفتن تمام پیام ها و حس ها اینکه اون قدر فاصله بین خوندن داستان نباشه که جزئیات داستان از یاد خواننده بره
    البته میگم این نظر من هست

  7. یکی از کارکردهای نوشتن این داستان، اینه که سایت رونقی پیدا کنه؛ یعنی دلیلی باشه برای مراجعه دوستان با سایت. که این امر با آنچه در بالا آمده منافات داره. برای همین فکر کنم نوشتن سریالی مناسب باشه؛ البته با فاصله زمانی کمتر. در هر صورت از پیشنهاد داده شده ممنون.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.