ترسی پنهان همواره با عظیم همراه بود؛ هر جا که می رفت تا مواد جا به جا کنه و یا مصرف کنه، این ترس باهاش بود. ترس از گیر افتادن و زندان کابوس گرفتار شدن در زندان برای همه عمر و یادآوری خاطرات زجرآور گذشته ، شب ها رهاش نمی کرد. بعد از گذشت دو سال از آزادی اش، همچنان شب ها و گاه روزها خونه این و اون تلپ بود. یکی از این رفقا محمدعلی بود.
***
محمد علی، حدودا یه سالی از عظیم بزرگتر بود. تو یه خونواده دوازده نفری بدنیا اومده بود. پنچ برادر و چهارخواهر داشت و نهمین فرزند خونواده محسوب می شد. اکثر خواهر و برادراش ازدواج کرده بودن و سرشون به فقر و بدبختی خودشون گرم بود. پدرش بازنشسته یه کارخونه نخ ریسی بود و حقوق بخور و نمیری داشت و همیشه هشتش گرو نهش بود. به خاطر سالهای طولانی کار توی کارخونه نخ ریسی هم سل گرفته بود و سرفه امونش رو بریده بود. آخرشم وقتی محمدعلی چهارده سالش بود از همین مرض مرد.
محمدعلی، پنج کلاس بیشتر درس نخونده بود. تقریبا هر سال تحصیلی رو توی دو سال خونده بود؛ وقتی کلاس پنجم بود حدود چهارده- پونزده سال داشت برای همین وقتی توی امتحانات آخر سال رفوزه شد، عذرش رو از مدرسه خواستند و برای ادامه نحصیل به مدرسه شبانه فرستادنش. از مدرسه شبانه فرار کرد و دیگه دنبال درس نرفت و توی مغازه نجاری دایی اش مشغول به کار شد. رفقای خوبی نداشت و بالاخره کارش به سیگار و مواد کشید؛ اولین بار 16 سال داشت که تریاک کشید. چندین و چند بار سعی کرده بود که ترک کنه ولی هر دفعه بعد از مدتی بین 2 روز تا 3 ماه دوباره شروع به مصرف کرده بود. به دلیل نشئگی دائم حین کار، از کارگاه دایی اش اخراج شد. مدتی رو بیکار بود تا اینکه به خرده فروشی مواد روی آورد در کنارش گاه به جیب بری هم می پرداخت تا اینکه سر همین جیب بری به زندون افتاد.
محمد علی، توی زندون با عظیم آشنا شده بود. بعد از اینکه از زندون در اومده بود؛ ازدواج کرده بود و توی یه کارخونه مقواسازی مشغول به کار شده بود. حقوق کارگری کمی داشت که اکثرش خرج اعتیادش می شد. زنش بارها قهر کرده بود و رفته بود. پدرزنش مرد عیالواری بود که به قول خودش دخترش رو شوهر داده بود تا یه نون خور از سر سفره اش کم کنه. برای همین هر دفعه که یکی واسطه شده بود برگشته بود سر خونه زندگیش. این اواخر هم دیگه بی خیال قهر شده بود.
بعد از اینکه عظیم از زندون در اومد، رفت و اومد بین محمدعلی و عظیم شروع شده بود و پا منقلی هم محسوب می شدن. کار عظیم توی فاچاق روز به روز رونق بیشتری می گرفت و با آدم های مهم تری آشنا می شد. کم کم عظیم به خاطر ضریب هوشی بالایی که داشت، از یه ساقی جز به یکی از پخش کننده های اصلی اون منطقه تبدیل شد ، دیگه واسه خودش نوچه هایی داشت و سری تو سرها درآورده بود ولی همچنان – به خاطر گذشته ها – با محمدعلی رفیق قدیمیش می نشست و بعضی وقتا یه حالی بهش میداد.
یه روز زن محمدعلی؛ توی محل عظیم رو دید و ازش پرسید که توی این یکی دو روزه محمدعلی رو دیده یا خبری ازش داره یا نه؟ و گفته بود که یکی دو روزی هست که محمدعلی خونه نیومده. عظیم یه هفته، ده روزی می شد که برای تجارت رفته بود جنوب و از محمد علی خبری نداشت. گفته بود خبری نداره و از بچه ها می پرسه و اگه کسی ازش خبری داشته باشه حتما بهش خبر خواهد داد. اما کسی از بچه های محل از محمدعلی خبری نداشت. عظیم پیش خودش فکر کرده بود حتما یه جایی سرش گرمه و زن و بچش یادش رفته. دفعه اولش که نیست از اینکارا می کنه، به زودی پیداش خواهد شد.
پاییز رسیده بود و احمدآقا همسایه دیوار به دیوار محمدعلی برای خالی کردن آب کولر آبیش رفته بود روی پشت بوم. از اون بالا محمد علی رو دیده بود که روی یه حصیر دراز کشیده بود. سلام علیک کرده بود ولی جوابی نشنیده بود، بوی ناخوشایندی توی هوا به مشامش رسیده بود؛ مشکوک شده بود و رفته بود به سمت محمد علی. جسد محمدعلی رو دیده بود که با چشمانی باز و مچاله شده روی حصیر افتاده بود. محمدعلی بر اثر مصرف زیاد مواد، با سکته قلبی تو سن بیست و هفت سالگی مرده بود و جسدش بعد از چهار پنج روز در حالیکه شروع به پوسیدن کرده بود پیدا شد. محمدعلی رفت و زن و بچه دو سالش رو تو این دنیای غدار تنها گذاشت.
ادامه دارد …
سلام به دوستان
از لطفی که دوستان نسبت به من داشته اند تشکر می نمایم. لطفا مرا از نظرات خویش بی بهره مگذارید.
khuda la’nat kone in mavade mokhader!
vali eteghad daram age khala’ee too zendegi kasi pish nayad ehtemale raftan be samte ina be sheddat kam mishe..!
delam vase khanevadeye in motada misooze 🙁
سلام
دستتون درد نکنه که دوباره ما رو از داستانهاتون بهره مند کردین.
واقعا من که از داستانهاتون خوشم میاد چون واقعیت های تلخ داره. البته واقعیت ها هرچند از دور ممکنه برا همه تلخ بنظر برسن ممکنه از نزدیک برا شخصیت داستان خیلی هم تلخ نبوده نباشه! خیلی خوب داستان رو ادامه دار نوشتین و از زندگی یکی یه یکی دیگه رفتین. جالب بود. مرسی