آری، مدتی باید رفت به دیاری که در آن
روح ِ خرگوش مرا
دست ببری بدهند،
تا بجنبد به خودش،
تا سکون را برهاند زتنم؛
مدتی باید رفت
به همان دریایی
که تن ماهی من در آن بود
و نفس داشت هنوز،
و کنون تک وتنها
در این تنگ لجن
نفسی نیست مرا،
شهر ارزانی تان! مدتی باید رفت
به همان کوه بلندی که
خدا پیدا بود،
به کنار لب جویی
که امانت می داد
مهر خود را به صدا،
مدتی باید رفت
شاعرش هم هم اتاقیمه
عماد
ای ول هم اتاقی!!!!
یادمه پارسال هم اتاقیم واسم یه شال گردن بافت!آخه شعر گفتن به چه دردی میخوره!باز یه کاری میکرد که هم به درد دنیا میخورد هم آخرت!
ما از این شانس ها نداریم، تو اتاق مایه نفر عاشق میشه ، فارغ میشه ، خوشحال میشه ، ناراحت میشه فوقش اینه که یه شعر واسمون بخونه بدشم که…… نگم بهتره
این هم اتاقی من هم گاهی وقتها شعر و ورهای خوبی میگه. طالب بودین براتون بنویسم.
ظاهرا امسال هم اتاقی شاعر تو بورسه شده!!!
البته یه هم اتاقی دیگه دارم که شر ور زیاد میگه ولی خوب ، شعر یه چیز دیگست
آقا حتما بذارین ، این شعرها را .
آری، مدتی باید رفت…
خیلی زیبا بود، ممنون