4 فروردین 1394
چند وقتیه بد جوری سردیم میشه و بعد از خوردن غذاهای سردی، دو سه ساعتی رو باید بخوابم. امروز دیر بیدار شدم و تا اومدم ناهار بخورم ساعت تقریبا 4:30 شد. بعد از خوردن زرشک پلو با مرغ با ماست و دلستر، خواب اومد پشت چشام؛ خوابم برد. ساعت نزدیک 6:30 بود که با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم؛ از این حالت هایی که تو خواب فکر می کنی یکی دیگه مثلا داره زنگ در خونه رومیزنه، بعد بیدار میشی؛ می بینی صدا زنگ موبایلت بوده. یه نیگا انداختم به موبایلم دیدم اسم علیرضا افتاده، با صدای خواب آلود جواب دادم؛ بهم گفت که شب برا عید دیدنی میآد پیشم. گفتم قدمت روی چشم. خونه تقریبا مرتب بود و نیازی به تمیز کردن نداشت، میوه و شیرینی و آجیل هم که داشتیم؛ با خیال راحت موبایلو برا 8 کوک کردمو خوابیدم.
ساعت 8 به هر جون کندنی که بود بلند شدم. تقریبا ساعت 9 بود که صدای زنگ آیفون در اومد، اون موقع من داشتم ظرف هایی که از ظهر مونده بود رو می شستم. زنم رفته بود خونه مادرش و کسی خونه نبود. از بچه های قدیم جز دو سه نفر کسی دیگه برام باقی نمونده. بیشتر از همه هم با علیرضا رابطه دارم. علیرضا هن و هن کنان اومد بالا، نفسش بالا نمی اومد، آخه خونه ما طبقه چهارمه و آسانسورم نداره. بعد از روبوسی و احوالپرسی، علیرضا نشست، منم رفتمو دو تا چای دیشلمه قند پهلو ریختم و آوردم و شروع کردیم از هر دری حرف زدن، از سیاست گفتیم و از اوضاع اقتصادی و از مملکت، از آخرین کتابایی که خوندیم و صحبت های متفرقه دیگه. راجع به بچه های قدیم هم حرف زدیم.
علیرضا ازم پرسید آخرین باری که پیش روانپزشک رفتم، کی بوده. گفتم حدودا 20-25 روز پیش و گفتم دکتر کمک زیادی در زمینه مواجه شدن با بچه دار نشدن بهم می کنه. یه دفعه اخم های علیرضا توی هم فرو رفت و خنده از لباش رفت. رو کرد بهم و گفت محسن، من که بعد از این همه سال بطور کامل نشناختمت ولی خدا وکیلی، تو بخاطر بچه دار نشدن پیش دکترروانپزشک می ری یا اینکه برای من هم مثل بقیه فیلم بازی می کنی؟ گفتم فیلمم کجا بود؟ معلومه که برا همین قضیه می رم. گفت یعنی می خوای بگی تو فکر می کنی زن داری که بچه داشته باشی؟ این حرفش از اون حرفا بود دیگه. از این حرفش لجم گرفت با اوقات تلخی و با توپ پر بهش گفتم پس پریسا چیکاره است؟ یعنی اون زن من نیست؟ هر کی دیگه جای علیرضا بود حالشو حسابی جا می آوردم.
گفت محسن، چند بار تا حالا با هم راجع به این موضوع صحبت کردیم، بابا پریسا 4 ساله که مرده، بعد از اون تصادف لعنتی بخاطر سبقت یه کثافت توی تونل توی جاده شمال، شوهرش که در جا مرد خودشم یه هفته ای توی کما بود و بعدش مرد؛ تو کی میخوای اینو قبول کنی؟ دیگه شوخی علیرضا داشت بالا می گرفت خوب بود منم راجع به زن و بچه اش – اگه داشت – اینجوری حرف می زدم؟ اگه پریسا زن من نیست پس من الان با کی دارم زندگی می کنم؟ علیرضا بهم میگه محسن تو رو خدا! خونوادتو دوستات دیگه خسته شدن از این خیالبافیات، کی میخوای بپذیری که دیگه پریسا نیست، اگرم بود الان زن تو نبود. پریسا سال 86 با پسر خاله اش ازدواج کرد و سال 89 توی اون تصادف همراه شوهرش مرد. تو اینقدر دوسش داشتی و بهش فکر می کردی که نخواستی بعد از مرگش بپذیری که اون مرده، می خواستی برا خودت باشه.
دیگه دارم کفری میشم، مث اینکه علیرضا نمیخواد دست از این شوخیاش برداره. میگم علیرضا از این شوخیا با من و پریسا نکن، خوبیت نداره. میگه تو همه جا پر کردی که من و زنم بچه دار نمیشیم.کدوم زن؟ کدوم بچه؟ اصن زنی وجود نداره که بچه ای باشه. بعد هر جا می شینی میگی که بچه دار نمیشی و تقصیر تو بوده. به همه میگی خاله زنت می خواد زنت رو ازچنگت بیرون بیاره. اون بدبخت که شش ماه بعد از فوت پسر و عروسش دقمرگ شد و مرد. تا کی می خوای با این فکر و خیالات زندگی کنی.
نمی دونم چرا علیرضا، هر دفعه از این حرفا به من می زنه. حتما اون هم دستش با خاله بزرگه پریسا توی یه کاسه است و می خواد با دیوونه نشون دادن من طلاق پریسا رو ازم بگیره، باید توی دوستی باهاش تجدید نظرکنم. علیرضا میگه والا دیگه همه خسته شدن؛ پدر و مادر پیرت نمیدونن چیکار کنن؛ هر دفعه هم که پیش روانپزشک می ری چیزی جز اراجیف تحویل دکتر نمیدی. قرص ها و داروهاتم که نمی خوری. اینقدری که این تخیلاتت به کسی صدمه ای نمی زنه، وگرنه هزار باره فرستاده بودنت دیوونه خونه. چرا نمی خوای باور کنی، پریسا مرده. اون دفعه هم که با هم رفتیم و سنگ قبرش رو بهت نشون دادم. فکر کرده من باورم میشه، می دونم دستش با خاله بزرگه توی یه کاسه اس. حالا چه وعده وعیدی بهش داده نمی دونم، یه قبر بهم نشون داده میگه این مال پریساست. یه سنگ سیاه هم که اسم پریسا روش حک شده انداخته روش، به خیاالش من باورم میشه.
” تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را ”
علیرضا ساعت 11 رفت. اخیرا هر وقت میآد پیشم یه حرفایی می زنه که از دستش ناراحت میشم ولی خب بچه خوبیه از بین اون همه آدم دور و برم فقط اون مونده. گوشی رو بر می دارم و به گوشی پریسا زنگ می زنم. مطابق معمول خاموشه. باید زنگ بزنم به خونه مادرش شهرستان؛ عجیبه هر جقدر می گردم توی دفترچه تلفن شماره مادرش رو پیدا نمی کنم. باید صبر کنم تا خود پریسا زنگ بزنه. حتما دستش جایی بند شده؛ باید منتظر باشم تا بهم زنگ بزنه.
” دیوانه نمیگوید: دوستت دارم!
دیوانه میرود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع میکند از هر دری
میزند زیر بغل
میریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد… “
پایان
پی نوشت 1: از همه دوستانی که با نظراتشون مرا در نوشتن این داستان یاری کردن تشکر می کنم.
پی نوشت 2:
” فریاد که سوز عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد ”
پی نوشت 3: کلیه شعرهای داخل “” متعلق به دیگرانی است که خیلی هاش مشخص نیست از کیست، از همه آن معذرت خواهی می کنم که بدون اجازه آوردم.
هاها.
حال داد این آخری 😛
جالب بود فرهاد خان
حتما به نوشتن ادامه بديد
فک کنم علیرضا بیشتر نیاز به روانپزشک داره!! پریسا برمی گرده فقط پریس برق گیر نیاورده که موبایلشو شارژ کنه! 🙂
جالب بود اما سیگنالش منفی بود، کاش فکر های مثبت و زیبا داستان می شد ، اما جالب بود
كلا روند داستان جالب بود. ولي به نظر من اين تيكه داستان، خيلي داستان بود و از واقعيت خيلي دور بود!
در پی نوشت 2 گفته ای آنچه را که در دل داشته ای. “فریاد کردن داغ نهان و گفتن جفای هجران”. و قصه بر دل می نشیند چون همه داغداریم.
و حکایت؛ حکایت ساده، تکراری اما بغایت نیرومند “عشق” است. عشقی که همواره باید در پی آن بود و آرزوی آن را داشت. عشقی که نشئه می آورد. عشقی که تسکین می دهد درد تنهایی را. تنهایی هولناکی که چون آدمی بدان می اندیشد خود را بر لبه جهانی سرد و بی انتها و بی روح می بیند و ناگهان عشق از پرده برون می آید و آن را اندکی گرما و روح می بخشد. و این حکایت، پیغام سروشی است که بر گوش نامحرم نمی نشیند و در چشم غافل جلو نمی کند و تنها عاشق است که آن را در می یابد و با تمام وجود احساسش می کند.
“هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت / شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت”
فرهاد خان، دعا می کنم که همیشه عاشق باشی!
حکایت ساده عشق فرهاد خان،که به راستی پیغام سروشی است که به گوش نامحرم نمی رسه، پایان غیر منتظره ای داشت، همه ما رو غافلگیر کردی. اما خانم مهیلا، به نظر من این قسمت آخر، خیلی از واقعیت دور نیست، اگه از دوستان روانپزشکتون سوال کنید می بینید که مشابه این افراد در جامعه پیدا میشن. حالا هر چند تعدادشون کم باشه اما هستن.
یه نکته ای هست به نظرم، در نقد داستان، دیدم بد نیست گفته بشه؛ به نظرم چون محسن خیلی به پریسا علاقه داشته همچون تصوری می کرده، خب حالا دلیل اینکه بچه ای رو نمیتونسته تصور کنه به نظر من اینه که میترسیده بچه جای عشق پریسا رو بگیره، یه نکته دیگه هم اینکه اون همه تقصیرها رو از اول متوجه خودش میدونسته و توی پستای قبلی جایی ندیدیم که از پریسا بدگویی کنه یا اونو مقصر بدونه، برا همین اینکه همه جا به همه میگه به خاطر او هست که بچه دار نمیشن و کلا تقصیرا رو گردن میگیره.
داستان زیبایی بود، داستان شما رو از ابتدا دنبال کردم، آخرش قابل حدس زدن نبود.
به نظر من قلم خوبی دارید، موفق باشید.
من…
بلد نيستم به خوبي تو تعريف كنم
ولي اوني كه زد تو سر منو
من تو رو با هم، هم قصه كرد
غريبه نبود،
خودي بود.
فرهاد داداش!
مي تونم يه چيزي بگم؟
فقط قول بده بهم نخندي.
ولي من جدي جدي داشتم عاشق ميشدم.
هه هه هه هه …
خنده دار بود نه؟
سلام
خیلی قشنگ بود 2تا نکته اومد تو ذهنم نمیدونم اصلا اینجوری اظهار نظر کردن در مورد یه داشتان درسته یا نه!؟ ولی میگم
اول اینکه 2جایی که یه بیت شعر اودرین وسط داستان حس میکنم بیشتر آدم رو از حس داستان دور میکرد تا نزدیک ..منظورم شعرها نیستا!…یگه بخوام بهتر بگم چرا اون شهر آخر داستان رو نیاوردین تو پینوشت؟ یا شهر پی نوشت رو داخل داستان؟!
….
دومیش اینکه حسی که من گرفته بودم این بود آخرش قراره نفهمم حقیقتش چیه!پریسا زنده است یا نه! میشد این دوست ما توهم هم داشته باشه پریسا هم ببینه و من تو کف بمونم که آخر پریسا مرده یا زنده است!
(بازم میگم اصلا نمدونم یه خواننده حق داره اینجوری اظهار نظر کنه راجع به یه داستان یا نه!؟اومد تو ذهنم منم گفتم….)
خطاب به رضا، که میخوام دنیاش نباشه و غمشا نبینم:
در ازل پــرتو حــسـنـت ز تــجــــلــــي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عــالــــم زد
جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت
عـــين آتش شــد ازين غـــيرت و بــر آدم زد
عقل مي خواست كزان شعـله چراغ افروزد
بـرق غــيــرت بدرخــشيد و جـهان بر هم زد
مـــدعي خــواست كه آيد به تــمــاشاگه راز
دســـــت غيب آمد و بر ســـينه نامــحرم زد
ديــگران قــرعه قـــسمت همه بر عيش زدند
دل غــمــديده مـــا بود كــــــــه هم بر غم زد
جــان عــلوي هــوس چــاه زنخدان تو داشت
دســـــت در حــلقه آن زلف خــم اندر خم زد
حافظ آن روز طرب نامه عشق تو نوشت
كــه قـــلم بر ســــر اســـباب دل خرم زد
هه هه….
من این داستان رو مثل یه داستان کوتاه خوندم ..الان تازه دیدم 14 تا قسمت دیگه هم داره!….
حرفایی هم که زدم از همین دید بود که داستان همینه!….:دی
پایان داستان اصلا قابل پیش بینی نبود، احساس یه عاشق دردمند از آغاز تا پایان به خوبی نمایش داده شده بود و این قابل تقدیره!! 🙂
موفق باشین
زيبا بود ولي پايان غير منتظره اي داشت …
بسي گفتند: _((دل از عشق بر گير!
كه نيرنگ است و افسون است و جادوست!))
ولي ما دل به او بستيم و ديديم
كه او زهر است اما…نوشداروست!
چه غم دارم كه اين زهر تب آلود
تنم را در جدايي مي گدازد
از آن شادم كه در هنگامه درد
غمي شيرين دلم را مي نوازد
اگر مرگم به نامردي نگيرد:
مرا مهر تو در دل جاوداني ست
وگر عمرم به ناكامي سر آيد
تو را دارم كه مرگم زندگاني است
به نظرم همه چيز عالي بود،آغاز ،اوج و فرود.
بشخصه ترجيح ميدم داستان پايان داشته باشه،به نظرم اين داشت.
آقا فرهاد موفق باشي.
عادت مارو در ديدن 021 عوض كردي.يه فكري واسه عادت ما بكن!
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
فرهاد خان، داستان زیبایی بود.
موفق باشید.
خیلی فکر کردم راجع به اینکه این کامنتا بذارم یا نه. ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که بگم که این پستا کار من بود ( البته 14 تاش). اگه دیدید که نقدی کردم یا کامنتی گذاشتم جهت خودستایی نبوده بلکه جهت روشن تر شدن نقاط تاریک داستان بوده .
از تمامی دوستانی که به هر نحو من رو توی نوشتن این پستا یاری کردن تشکر می کنم. بله خود شما رو می گم.
دلیل اینکه با اسم واقعی ننوشتم، خواستم دوستان بدون ملاحظه نام نویسنده نظرات خودشونو بیان کنن و کسی به خاطر رعایت حال من از گفتن عقیده ش صرف نظر نکنه.
داوود تو از این هنرا هم داشتیو رو نکرده بودی؟!!! (البته فعل معکوس بکار بردمه!!)
ولی من با وجودی که دو سه قسمت آخرشو خوندم فهمیدم که نویسنده خوبی هستی!! بیا و کتابش کن!
یکی بود حدس زده بود که این نوشته ها رو کی می نویسه ازشونم پرسیده بود و صادقانه خواسته بود جوابش بدن ولی مثل اینکه آشکارا بهش دروغ گفتن
mمن که سوپرایز شدم! اگه می دونستم نویسنده شمائید ملاحظتونو نمی کردم و نظرمو میگفتم، خواستم این آقا فرهاد تو ذوغش نخوره؛)
داستانتون جالب بود اما توصیف عشق نبود و شخصیت اول داستانتون در نهایت عاشق نشد،
مابین طلب و عشق مراحلی هست از نوع حس و خیال و وهم.
اون روایتهاتون همگی طلب بود و حس و خیال، و به وهم ختم شد.
اما فکر می کنم از دل برآمده بود و لاجرم بر دل نشست.
موفق باشید…
داوود جون فک کنم شانس آوردی که خودتو آخر داستان معرفی کردی وگرنه داستان ها برات نوشته میشد 🙂
داوود خان
چه كردي! همه را ديونه كردي!
بابا نگفته بودي تو هم عقربك زير …
ما كه كلي استفاده كرديم
ما را ببخش اگر بعضي اوقات جسارتي كرديم و نقدي بر ديوان جنابعالي كرديم
ِD:
به خورزوخان: لطف داری، استفاده کردم.
به مژگان: من فکر می کنم تنها یه نحوه روایت از عشق و چار چوب ساختن برای اون وجود نداشته باشه و مخصوصا در نوشته های جدید یه نویسنده می تونه به شیوه های مختلف مقصودشو بیان کنه. همونطور که در بالا هم گفتم و دوست خوبم علیرضا هم گفته، داستان حکایت ساده ای است که نخواسته باشیم با این کلاسه بندی ها پیچیده اش کنیم.
به حمید: روز اولی که خواستم این داستانا رو بنویسم، فکر اینجاشم کردم. جالبه برات بگم یه بار به یکی گفتم، فرهاد منم، اولین جمله برگشت گفت داود تو سیگاری می کشی؟ اونجا فهمیدم که داستان تونسته خوب با خواننده، ارتباط برقرار کنه. ولی اینا همه رگه هایی برا جذاب کردن داستان بود، البته قصد من از اول،برای پایان داستان چیز دیگه ای بود که به مصلحتی تغییرش دادم.