علیرضا، احمد و حتی مهران، تلاش زیادی می کردن تا منو از اون حال و هوای دلمردگی بیرون بیارن؛ به نحو تابلویی همه جوره هوامو داشتن. گذشت. از اون روز شرایط زندگیم تغییر کرد، روحیاتم عوض شد؛ میشه گفت تا حد زیادی تلطیف شد. به راحتی احساسی میشم. به نوعی عاشق همه آدما شدم و دوست ندارم موجبات ناراحتی بقیه رو باعث بشم. مرتب به کاری که کرده بودم فکر می کردم؛ به دنبال نقطه ای می گشتم که اشتباهم از اونجا شروع شده بود. خیلی به این مورد فکر کردم ولی نقطه ای پیدا نشد که دستم رو بذارم روش بگم اینجا رو اشتباه اومدی. یعنی هیچ وقت خودمو به خاطر فلان حرف یا حرکت سرزنش نکردم.
با اینکه زیاد توی دانشگاه پریسا رو می دیدم دیگه هیچگاه به سمتش نرفتم. آخه می دونید من از اون آدمایی هستم که هیچ گاه – مگر مواقعی که بخوان از یه آدم ببرن – به کسی تو نمی گن وقتی هم که از یکی تو شنفتن، بارشون رو می بندن و می رن و دیگه هم هیچگاه پشت سرشون رو نیگا نمیکنن. من نمی تونم درک کنم چه جوری میشه وقتی با یه آدمی سر یه قضیه ای بگو مگوم شد (البته با شدت یا درجه اهمیت بالا) بازم برگرده یا برگردم و بخوام اون رابطه ادامه داشته باشه. یعنی می دونین یه پرده هایی وجود داره که وقتی پاره شد به بهترین نحو هم رفوعش نکنین بازم یه اثری از پارگی روش هست من به این اثره حساسم؛ هیچ جوره نمی تونم برا خودم حلش کنم. برا همین هیچ وقت نتونستم به سمت پریسا برگردم.
پریسا رو بارها توی دانشگاه می دیدم؛ یه حس خاصی بهم دست میداد. یه حسی شبیهِ ، شبیهِ، شبیهِ سقوط از یه بلندی، ته دلم هری می ریخت پایین. همون حس گر گرفتن سمت چپ کف دست راستم هم باهاش بود. فقط می تونم بگم حس خوبی نیست. دور جاهایی که حدس می زدم ممکنه اونجاها پیداش بشه خط کشیدم، یعنی می دونید اولش گفتم می رم حتما برخورد پریسایی که من می شناختم طوری خواهد بود که استرسی بهم وارد نخواهد کرد ولی زهی خیال باطل! یادمه یه دفعه بر حسب اتفاق جشن تولد یکی از دوستام دعوت بودم که بیست سی نفر دیگه هم بودن یکی از اونا پریسا بود؛ وقتی اومد نیگاشو که دیدم تا یه ساعت طپش قلب داشتم و خفه خون گرفته بودم. می دونین نگاه بهترین پیام رسونه. از اون موقع دیگه سعی کردم دور اونجاها خط بکشم. سالها بعد روزی علیرضا رفته بود کارت آزمون ارشدمو بگیره. وقتی دیدمش کارتو بهم داد و گفت: محسن جوون خوب شد نبودی. گفتم چی شده مگه؟ گفت: رفتم کارتا رو بگیرم بگو کی رو دیدم. انگار بهم وحی شده باشه، گفتم: پریسا رو دیدی؟ گفت: محسن هنوزم؟ خدا رو شکر نبودی با این پسره ببینیش. محسن می فهمم چی می کشی؟
” زندگی ام
از تولد تا . . .
تو
و از تو تا . . .
نبودنت،
به دو نیم شد.
زمین هیچگاه سراسر روشن نبوده است.
من با زمین می چرخم،
یا زمین دیگر نمی چرخد،
که روز بر نمی آید؟ “
علیرضا خیلی بهم اصرار کرد باهاش دوباره حرف بزنم، حتی خواست واسطه بشه. ولی من نمی تونستم آخه خاک منو اینجوری سرشته بودم. دیگه هر وقت به پردهه نیگا میکنی اثره میآد جلو چشم آدم. از علاقم بهش کم نشد که زیادم شد ولی خب اثره بود دیگه. یکی از آدمایی که خیلی شبیه من بود علیرضا بود. یادمه وقتی رابطه علیرضا و الهه به اون نحو تموم شد؛ علیرضا تا یه دو هفته هر غذایی می خورد بالا می آورد، هر کسی یه جوری نسبت به این اثره عکس العمل نشون می داد؛ اینم عکس العمل علیرضا بود.
توی این سالها بارها به این مساله فکر کردم که اشتباهم از کجا بود ولی هیچگاه نتونستم پریسا رو مقصر بدونم. وقتی بعدها از یه منبع مطمئن فهمیدم پریسا با سعید دوست بوده، فهمیدم که خیلی خوب پریسا رو نمیشناختم. بذارین برای اولین بار اعتراف کنم، خوب من می دونستم یکی هست که پریسا باهاش دوسته و از وقتی که علیرضا اون قضیه بیرون دانشگاه رو برام گفت تقریبا اطمینان کامل پیدا کردم ولی نمی دونم این لامصب چه حس قوی ای بود که من، محسن با تمایلات مذهبی نسبتا قوی، حاضر شده بودم این مساله رو نادیده بگیرم. یعنی هی یه جوری خودمو گول می زدم. میگن عشق چشم آدمو کور و گوششو کر می کنه؛ من بهش رسیدم.
“مي خواهم به عقب برگردم
و جاهايمان را عوض کنم
جاده را براي خودم
انتظار را براي تو بکشم !
اگر به عقب برگردم
اين بار
تويي که مي مانم
منم که مي روی !”
من در واقع همین لایه بیرونی پریسا رو می دیدم در حالیکه لازمه بازی با پریسا شناخت لایه های مختلف شخصیت پریسا بود. حداقل یه شناخت نسبی لازم بود. می دونین پریسا با من کاری کرد که الان که نزدیک 8 سال از اون زمان میگذره و نزدیک 4 سال میشه که پریسا رو ندیدم و یکی دو باری هم تو این مدت فرصتی پیش اومده که از دختری خوشم بیآد؛ نکردم برم جلو و حرفمو بزنم. آخه اون اعتماد به نفس لازم ازم گرفته شده ونمی تونم حرف دلم رو بزنم. یعنی یه حسی که بهم میگه اگه الان برگشت بهت گفت تو چقدر منو می شناسی تو چی داری بهش بگی؟
” ذهن آجرنمات را بردار
از غزل های قهوه ای رنگم
گوش خود را بگیر و سوت بزن
که نفهمی چقدر دلتنگم . . . “
“آقا! آقا! ممکنه یه مقدار اونورتر بشنید که من هم بتونم بشینم؟” یه جوون بیست و دو سه ساله ایه که یه دفعه منو به خودم آورد. اینطرف اونطرف را نیگا کردم؛ توی اتوبوس بودم. به ساعتم نیگا کردم حدودای 12 بود. خاطرات پریسا به این سرعت از ذهنم گذشته بود. اتوبوس حرکت کرد، هنوز به ایستگاه اول نرسیده بودم که دختری که کیف آبی سنگین رو حمل می کرد رو دیدم که داشت سوار تاکسی می شد.
” عزیز من!
با صدای بلند گریه کن، شاید همسایه ات با صدای تو از خواب بیدار شود .. “
و همچنان ادامه دارد …
جالب بود فقط به نظرم خواننده رو تو حس اون شخصیت قرار نمیده شایدم من این جور فک میکنم! راستی واسه قسمت بعد حواستو جمع کن تجربه پریسا واست تکرار نشه 🙂 بزار تاکسیه بره فردین بازی درنیاری بری کیف دختره رو حمل کنی ؛)
حمید جوون، فکر کنم تو از اون آدمایی نیستی که با یه تو شنیدن راهتو بکشی و بری.
چطور؟ از کجا به این نتیجه رسیدی؟
آقا
پاراگراف دوم نامفهوم بود
ميخواستي يه چيزي بگي ولي من كه درست و درمون نفهميدم
كلاً با نظر حميد موافقم
منم با خورزوخان موافقم
این پاراگراف دوم بدجور نچسبه!!!
… عشق يا اعتماد
نمی دانم
چيزی ميان ما گم شد
که هرگز
آن را نيافتيم
پس مرا فراموش کن
مثل مرد قصه های مادربزرگ
که وجود نداشت
اما برای زنش
گوزن شکار می کرد.