سعيد رفت.
خوب رفت که رفت.
خوب، ميخوام برگرده.
چرا ميخواي برگرده؟
چون دوستش دارم.
چرا دوستش داري؟
خوب دوستش دارم ديگه.
جواب منو مثل بچه ي آدم بده. من دوستت نيستم که اينجوري بپيچونيم يا حتي اون مشاور لعنتي!
نمي دونم، نمي دونم، حالا خيالت راحت شد؟!
نه نشد، اتفاقا تازه خيالم ناراحت شد.
بهش عادت کردم، آره به بودنش عادت کردم، حالا که نيست، جاش خالي شده، خيلي هم خالي شده…
بيشتر از هزار بار اين مکالمه بين خودم و خودم، توی سرم رژه رفته
پريسا، پريسا، پريسا!
تو دختر نسبتا منطقي بودي، بايد به خودت کمک کني، بايد اين دو سال رو مرور کني؛ بي غرض، منصفانه. اينجا فقط خودتي، بشين روسري تو قاضي کن!
زهر مار، حوصله ي شوخي ندارم
پس چرا اولش لبخند زدي؟
يادم اومد که چقدر دلم واسه حاضر جواب بودن تنگ شده بود، خنده هاي الکي و دست انداختن بقيه البته جوري که خودشون هم بخندن! سعيد دوست نداشت…
امان از سعيد! که پريسا رو با خودش هم غريبه کرد…
بالاخره ديوونه مي شم، شايد هم شدم! کي خودش خودشو محاکمه مي کنه؟ کي جلوي خودش از خودش دفاع مي کنه؟
ديوونه نميشي، داري با خودت کنار مياي، همين! دلتنگي نبودن سعيد که تموم شد، من هم باهات يکي ميشم و صدام درنمياد، خيالت راحت باشه…
نگفتي چرا از سعيد خوشت اومد؟
نمي دونم، يه حس آرامشي داشت، آره اولش خيلي ميتن و آروم بود.
ولي بارها ديدي که يه آدم عصبيه، سر هيچ و پوچ عصباني ميشه و عکس العمل هاش خيلي شديده. اين رفتار برات خوشاينده؟
نه، نه. به هيج وجه.
حسود نبود؟
چرا، بود. خيلي هم بود. اولاش خوشم ميومد. قند تو دلم آب ميشد که چقدر دوستم داره ولي کم کم…
وقتي بود بايد حواسم مي بود که حتي اتفاقي هم نگام به کسي نيفته
وقتي بود حق نداشتم به کسي سلام کنم، جواب سلام ها هم کوتاه و تلخ
وقتي بود…
وقتي بود، حس مي کردي تو قفسي؟
آره، آره. تو همون قفس طلايي نيکول کيدمن تو فيلم Portrait of a Lady!
ادامه دادن با همچين آدمي منطقي بود پريسا؟
نه، نبود. حتما نبود.
خوب…
خوب؟
خوب حالا برو به اين فکر کن که سعيد رفته، چه خوب که خودش رفته. چون حالا که رفته مي توني بفهمي که چقدر آزاد شدي
حالا برو هزار بار تکرار کن که سعيد رفته و گريه کن، با صداي بلند، هرچي اشک داري بريز.
اشکات که تموم شد، از فرداش تمام تلاشت رو بکن که شاد باشي و آدمي رو پيدا کن که شادت کنه
يادت باشه که سعيد بهت ياد داد که چي نميخواي، حالا برو دنبال چيزي که ميخواي.
امروز سعيد سلام کرد، اما دلم نلرزيد
برگشتم و سلام کردم و احوال پرسي؛ خيلي دوستانه اما رسمي و خشک. سخت نبود. يعني بي هيچ تلاشي بود. واقعي ِ واقعي.
يه قدم اومد جلو و گفت:
«ببين پريسا، من اشتباه کردم، خيلي احمق بودم ولي تو اين چهار ماه، تقريبا ديوونه شدم. هرکلمه اي که با يه پسر ديگه حرف مي زني، هر لبخندي که مي زني، آتيشم مي زنه. فکر اينکه يه روزي همه اين لبخندها مال من بود و ديگه نيست مثل خوره به جونم افتاده.»
«پريسا! من اشتباه کردم.» و خواست دستم رو بگيره.
يه قدم عقب رفتم. باورم نميشه. اين آدم اون سعيدي نيست که توي ذهن من بود. چقدر اشتباه کرده بودم. حرفاش واسم هيچ معني نميده. صداش هيچ طنيني نداره.
لبخند کم رنگي زدم و گفتم:
«آقاي عبداللهی، شما بايد با اين حقيقت که ما دو تا همکلاسي هستيم و هيچ فکر ديگه اي نميتونه بين ما پيش بياد، کنار بياييد. براتون دعا مي کنم. روزتون به خير»
خدايا چقدر احساس سبکي مي کنم.
خدايا شکرت!
و همچنان ادامه دارد….
پی نوشت1: منچستر قهرمان شد با گل رونی.
یکی سوال خیـــــلی فنی!
شما از کجا می دونِت که برا اون این اتفاقا افتیده؟
پی نوشت: استقلال از استیل آذین باخت P-:
فرهاد خان، ایده گفتگو در ذهن ایده جالبی بود ولی تا حدی گنگ کار شده بود. قرار شد که دیگه از لحاظ ساختاری خیلی گیر ندیم ولی از نظر محتوایی، من خانم ها رو خیلی خوب نمیشناسم ولی فکر نمی کنم در این موردی که من میخواهم اشاره کنم تفاوتی بین آقایون و خانم ها باشه، من فکر نمی کنم هیچ آدمی بتونه در عرض چهارماه، یه عشق دوساله رو فراموش کنه. گریه تخلیه کننده خوبی هست حتما، ولی اینکه کامل آدم رو خالی کنه، نمیدونم؟ لطفا خانم ها کمک کنند.
سعیدی که توی ذهن پریسا ( اول پست ) هست دقیقا همون سعیدیه که میآد و میگه:
«ببین پریسا، من اشتباه کردم، خیلی احمق بودم ولی تو این چهار ماه، تقریبا دیوونه شدم. هرکلمه ای که با یه پسر دیگه حرف می زنی، هر لبخندی که می زنی، آتیشم می زنه. فکر اینکه یه روزی همه این لبخندها مال من بود و دیگه نیست مثل خوره به جونم افتاده.»
نمی دونم چرا در ادامه گفتید که این سعید، اون سعیدی که تو ذهن من بود نیست؟؟؟
قسمت شوخی هم خوب در نیومده، منظورم این قسمته:
“برو روسریت رو قاضی کن”
با داود مخالفم
1-وقتي كسي هست فقط باين خاطر كه كس ديگه اي نيست،يه روزم كافيه چه برسه چهار ماه!
2-وقتي آدم قرار خودشو توجيه كنه لازم نيست دلايلش منطقي باشه،چون چه بخواي چه نخواي اون رفته
3- شوخي روسري هم عالي بود،از اون جملات بيمزه كه تو زهن آدم مياد و گريزي نيست.
فقط
پريسا اگه واقعاً دوسش داشت ميتونست يه فرصت ديگه بهش بده،به نظر من سنگدلي كرد
پ.ن:عكسش شبه ناكه!!؟ ياد عكساي كاخ سعدآباد افتادم كه خانمه 2 ساعت واسه دو تا خط توضيح ميداد
نمیخواستم نظر بدم اما فکر میکنم واقعا اغراق شده…این که پریسا بتونه آدمی رو 4 ماهه فراموش کنه! تقریبا نشدنیه.اونم در حالی که هنوز اون رو میبینه و باهاش رو به رو میشه ..یا شاید بهتر بگم من تو آدم های اطرافم همچین کسی رو ندیدم برای همین واسه من ملموس نیست.
اما از این جمله خوشم آمد:
((یادت باشه که سعید بهت یاد داد که چی نمیخوای، حالا برو دنبال چیزی که میخوای))
نظر من در مورد بحثی که در مورد زمان شروع شده اينه:
به چند دليل 4 ماه ميتونه کاملا کافی باشه:
1- پريسا يه دختر سرسری باشه و اصلا براش مهم نباشه که کی مياد تو زندگيش و ميره که البته با توجه به نکاتی که ازش ميدونيم حدس کاملا اشتباهيه
2- رابطه چندان که پريسا فکر می کرده، عميق نبوده
3- رابطه پر تنش بوده و با درد سر که با توجه به عصبی و حسود بودن سعيد، می تونه حدس درستی باشه؛ اين جوری تازه وقتی تموم بشه هرچند ناراحت کننده ولی پريسا تازه ديده که چقدر راحت و آزاد شده
4- آخرای رابطه پر از کشمکش بوده و حتی قبل از تموم شدن رسميش، عملا چند وقتی بوده که تموم شده بوده
5- پريسا با دلايل منطقی به اين نتيجه برسه که هرچقدر سخت ولی واقعا ميخواد که اين رابطه رو تموم کنه و ديگه به دلايلي که مي تونه رفتارهای افراطی سعيد باشه، نخواهد که ادامه بده و دوباره خودشو اسير سعيد کنه
فرهاد خان، به نظر من دو قسمتی هست که بدجور داری به داستانت آب می بندی.
آخه سعیدی که بعد از چهار ماه می آد به پریسا میگه: ” ببین پریسا، من اشتباه کردم، خیلی احمق بودم ولی تو این چهار ماه، تقریبا دیوونه شدم. هرکلمه ای که با یه پسر دیگه حرف می زنی، هر لبخندی که می زنی، آتیشم می زنه. فکر اینکه یه روزی همه این لبخندها مال من بود و دیگه نیست مثل خوره به جونم افتاده” و این گونه به پریسا علاقشو نشون میده، چه جوری 4 ماه پیش یک دفعه میذاره و میره و رابطه رو یکطرفه قطع می کنه. والا این نوعش دیگه نوبره والا!
خانم مهسا هم نمی دونم از کجای داستان این دلایل رو بیرون کشیدن، ولی با وجود این دلایل، باز هم این 4 ماه برای فراموش کردن یکچنین رابطه ای کمه!
به نظر من نوید درست گفته. شما داستان رو میخونید و از متن و شواهد یه سری نتیجه گیری می کنید، داستانی که روایت شده، هیچ یک از دلایل 5 گانه مهسا رو نشون نمیده. بهتر بود نویسنده، در ضمن نوشته اش به دلیل اصلی یه اشاره ای می کرد. به نظر من هم فرهاد خان قابلیت تبدیل شدن به یه نویسنده خوب رو دارا هستند ولی باید بیشتر تمرین کنند، مخصوصا سعی کنن با دقت بیشتری روابط علی معلولی رو مورد بررسی قرار دهند.
پی نوشت: اول تمرین، دوم تمرین، سوم تمرین
در مورد دلايل 5 گانه صحبت هايي دارم که سرفرصت در موردشون می نويسم اما فرهاد خان به نظرم دليل اينکه داستان يکدستي شو از دست داده اينه که داستان هاي پريسا و اطرافيانش از اول که شروع کرديد تو ذهن شما نبوده بنا به دلايلي یک سری کاراکتر که احتمالا درست نمیشناسيدشون و با ذهنيت مردونه ساختيدشون وارد داستان کرديد و حالا اينا اون جوری که شما می خواهيد جلو نميرن و با داستان يکي نميشن.
فرقی نميکنه که يک داستان وبلاگی می نويسيد يا داستان کوتاه يا رمان يا ميني مال، بايد از همون ابتدا طرح کلی يعنی اينکه داستان کجا شروع ميشه، کجا تموم ميشه، چه گره هایی داره مشخص بشه. و يه نکته مهم ديگه اينکه حتما کاراکترهاتون مشخص باشن با يه شناسنامه و مجموعه رفتارها. همه ی اينها بايد معلوم باشن بعد شروع به نوشتن کنيد.
اگر به هر دليلي در طول مسير، کاراکتر بسازيد اون وقت چموش بازی درميارن و راه خودشون رو ميرن و نقشی که شما بهشون ميديد رو خوب بازی نميکنن
از همه دوستانی که با گذاشتن کامنت بنده رو در جهت بهتر کردن نوشته هام یاری می نمایند تشکر می کنم.
من فکر نمی کنم هیچ نویسنده ای باشه که یه طرح کلی از اونچه که می خواد بنویسه رو توی ذهنش نداشته باشه. این داستان تا اینجای کار دو تا شخصیت اصلی و هشت نه تا شخصیت فرعی داشته است که حوادث یا در مورد شخصیت های اصلی و یا در پیرامون آنها گذشته است (و این یکی از ابزار شناخته.) نوشتن یه داستان تنها با دو شخصیت کار آسانی نیست مانند فیلمی می مونه که فقط دو بازیگر داشته باشه.
از عیب ما ایرانی ها اینه که سریع میخوایم آخر هر ماجرایی رو حدس بزنیم،
هنوز این داستان ادامه داره و من تمام سعی ام رو می کنم که در پایان همه پازل های داستان به درستی در کنار هم چیده شود. امیدوارم که اینگونه باشه؛ قضاوت نهایی با خود شماست.
گر صبر کنیددر حد توانم ز غوره حلوا می سازم.
امروز که این کامنت را می گذارم
قلبم مالامال اندوه و سینه ام لبریز از درد است.
چه کنم ،اگر نبود تکلیف الهی و توطئه های مخملین معاندین کور دل
هرگز به تحریر مطالب زیر اقدام نمی نمودم
اللهم رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی
پروردگارا
آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
و
شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم
و
بینشی که تفاوت این دو را بدانم
.
.
.
متن بر خلاف دفعات قبل بسیار ضعیف و پراکنده بود.
فرهاد خان
شما تا همين الان هم ز غوره ی 021 که فقط اعلام برنامه توش بود حلوای بحث و جدل ساختيد
دستتون درد نکنه بابت رونق دادن به 021
و اصلا فکر نکنيد که نقد و بررسی و اظهار نظر دوستان دليل ضعف نوشته هاتونه بلکه برعکس، تا متنی آدم رو درگير نکنه، هرگز نظری راجع به اون به قلم نمياد
منتظر مرثيه های بعدي هستيم که ايشالا در نهايت رويای شيريني بشه
از طرف سعید به پریسا:
هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی
خون مرا دوباره به پیمانه می کنی
ای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگو
فردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟
گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکن
باشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی
ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی
در سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟
بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت
چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی
عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست
این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی
از : فاضل نظری
سلام
شعر زیبایی بود.
از خانم سردبیر تقاضا دارم ابزار states رو به ابزارهای 021 اضافه نمایند تا ما بفهیم اوضاع این سایتمون در چه حاله.
در ضمن با صادق خان نقاش زاده در این زمینه هماهنگی های لازم انجام شده است.
داود
سلام
آقای زارع، داستان رو دنبال می کنم. داستان جالبیه و می تونه سرگذشت هرکدام از ماها باشه.
. ولی تو این بخش وقتی حس سعید نسبت به پریسا رو به حس حسادت تعبیر کردین خونم به جوش اومد و دیدم نمی تونم کامنت نذارم. اگه این حس رو داشتین، می دونین که حسادت نیست اگه هم که تجربه چنین حسی رو نداشتین، مطمئن باشین نمی شه اسمشو حسادت گذاشت. از آقای فراز هم به خاطر کامنت زیباشون ممنون.