الهه، دخترِ دختر خاله مامانمه. از قدیم رابطه مادرم با دختر خاله ها و پسر خاله هاش خوب بود. اون ایامی که رفت و اومدها بیشتر بود؛ الهه و برادرش امیر رو توی میهمونی ها و مسافرت های خانوادگی که معمولا ما،خونواده خاله فاطمه، دایی مسعود اینا وخانواده آقا مهران – پدر الهه و امیر – پایه های ثابتش بودن زیاد می دیدم و کلا بچگی هامون رو با هم گذرونده بودیم. روزهای گرم تابستون اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد برای من پره از خاطرات بازی های بچگانه با بچه های فامیل. چه آتیش هایی که نسوزوندیم.
کم کم با بالا رفتن سنم، رفت و آمدها کم تر و کم تر شد. بعد از فوت مادربزرگ هم دیگه رفت و امدها محدود به ایام عید و دید و بازدیدهای چند ساعته همون ایام شد . از همون بچگی من و الهه رقیب های درسی محسوب می شدیم، هنوز یادمه سال اول دبستان من 109 تا بیست داشتم و الهه 114 تا. الهه، کلی سر این قضیه، حال منو می گرفت. در هر حال هم سن بودیم و تمام نمرات و نتایجمون با هم مقایسه می شد. این روند تا کنکور هم ادامه داشت. الهه 157 تجربی شد و دندونپزشکی دانشگاه تهران قبول شد. از اون روز به بعد، مادرم که مرتب اوضاع و احوال الهه رو به نوعی توی سر من می کوبید، دیگه چیزی نگفت. با شروع دانشگاه، گاهی مواقع توی صحن دانشگاه می دیدمش و با یه سلام و علیک و احوالپرسی سر و ته قضیه رو هم می آوردم. دوستام اون اوایل خیلی بهم گیر میدادن که این کیه باهاش دوست شدی و بابا کارت درسته و از این حرفا و هر چی من می گفتم بابا فامیلمه، باور نمیکردن. می گفتن آره هم میگن فامیلمونه ولی یه تعدادیشون بعدا فامیل می شن. بالاخره بعد از یکی دو ماهی دیگه قانع شدن که نه از من بخاری بر نمیآد و الهه واقعا فامیلمه. توی یکی دوتا از این دیدارها علیرضا هم با من بود و از این طریق با هم آشنا شده بودن. بعدها فهمیدم که الهه هم از اعضای فعال کانون کتاب بود.
دیروز اعصابم خیلی خرد بود، با چنتا از دوستام داشتیم از خیابون سرو غربی می گذشتیم که یکی از این پیک های موتوری با سرعت زیاد از کنارم گذشت. خدا رحم کرد بهم، نزدیک بود گوشه جعبه حمل پیتزاش به سرم بخوره، اگه خورده بود، با سرعتی که داشت خدا می دونست چه اتفاقی می افتاد. خواستم از کنارش بگذرم که دیدم پسره ، پونزده، بیست متر جلوتر وایستاد. خیلی عصبانی شدم. مسایلی که صبحش اتفاق افتاده بود مزید بر علت شد و با شتاب رفتم به سمتش.
گفتم اگه گوشه جعبه گیر کرده به سرم، چی می شد؟ با حالت طلبکارانه ای گفت چی می شد؟ اینو که شنیدم دیگه داغ آوردم، تا اومد بجنبه، دست انداختم تو صورتشو و سرش رو از پشت سه جهار بار کوبیدم به جعبه حمل پیتزا. هیکل پسره از من کوچیکتر بود و ترسیده بود، فکر کنم شکه شده بود. برا یه لحظه به خودم اومدم، دوستامو دیدم که با بهت به من نیگاه می کردن، قفل شده بودن گویی. پسره از فرصت استفاده کرد و فلنگ رو بست و در حالیکه زیر لب غر غر می کرد در رفت. حالت بدی بهم دست داد، آستانه تحملم این روزا کم شده، با یه فکری براش بکنم.
بعد از اینکه اون ماجراها بین علیرضا و الهه اتفاق افتاد، علیرضا دیگه اون پسری شادابی که من می شناختم نبود، اخرین باری که دیدمش مثل همیشه گریزی به گذشته ها زدیم و از خاطرات قدیمی گفتیم و باز هم مثل همیشه رسیدیم به الهه. وقتی می خواستیم از هم جدا شیم علیرضا بهم گفت محسن میدونی چیه؟ گفتم چیه؟ گفت: تویه تئاتری که چندسال پیش تئاتر شهر دیدم یه دیالوگی بود که بعد از سالها همچنان گوشه ذهنش مونده. گفتم چه دیالوگی؟ گفت: پسره که سرگذشتی شبی به سرگذشت اون داشته توی پرده آخر به دوستش میگه هرکی که روزی نگاهی می کاره، آخرش اشک درو می کنه. نمی دونم چرا بعد از اون حرفش هر وقت به یادش می افتم یاد کتاب چشمهایش بزرگ علوی می افتم.
امتحانات ترم اول رو پشت سر گذاشت و به مدد اطلاعات دبیرستان و فرجه، ریاضی (1) و فیزیک (1) را با نمره های خوبی پشت سر گذاشتم. درس های عمومی هم که معمولا شب امتحانی هستند و به مدد حافظه خوبی که داشتم تونستم ترم اول رو با معدل الف به پایان برسونم. چند روز بین دو ترم رو به خونه رفتم و در کنار خانواده و دوستان قدیمی گذروندم. توی اون مدت بیشتر اوقات به فکر پریسا بودم.
با شروع ترم جدید و پشت سر گذاشتن دنگ و فنگ انتخاب واحد و شروع کلاس ها متوجه شدم که ریاضی (2) رو با پریسا دارم. توی ترم جدید، سر وکله درس های دانشکده پیدا شده بود و دیگه کلاس های مشترک کم تر شده بود. با احمد و علیرضا مرتب راجع به پریسا و ناتونیم از گفتن احساسم به خودش می گفتم. اونا مرتب می گفتن تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی و برو جلو و احساستو بهش بگو و تکلیف خودتو مشخص کن تا از این سر در گمی وبلا تکلیفی دربیای.
ذهنم به کلی مشوش بود، حواس پرت شده بودم و فکر پریسا یک لحظه ذهنمو رها نمی کرد. پیش خودم، برای خودم دو دوتا چهارتایی می کردم و به این نتیجه می رسیدم که حرکات پریسا، نشون میده که او هم نسبت به من بی میل نیست. بالاخره اینقدر دوستام گفتن و پس گفتن که من تصمیمو گرفتم.
و همچنان ادامه داره ….
پی نوشت1: ببینید من کی دارم میگم، اگه امسال این رونی بهترین بازیکن سال فوتبال جهان نشد.