از مترو پیاده شدم و پله ها رو دوتا یکی طی کردم تا زودتر به خونه برسم. باز یکی از همون اتوبوس های کذایی دم در منتظر بود تا مسافراش تکمیل بشن و راه بیفته. از پله های اتوبوس که رفتم بالا، دیدم واویلا!! به جز دو سه نفری کسی توی اتوبوس نیست و حالا حالا ها باید منتظر بمونم اتوبوس پر بشه. رفتم ردیف آخر نشستم و ام پی تری پلیرمو در آوردم و یکی از ارکسترهای بوچلی رو انتخاب کردمو توی حال و هوای خودم فرو رفتم، تو همون هپروت معنوی خودم سیر می کردم که راننده اومد و رفت پشت فرمون و یه چیزایی برداشت و رفت پایین. یه کمی تعجب کردم پیش خودم گفتم یارو چه باحاله که هنوز اتوبوس پر نشده، اومده برگشو ببره ساعت بزنه بیاد بریم. بعد از یکی دو دقیقه یکی دیگه اومد و رفت پشت فرمون و بعد چند لحظه با صورتی برافروخته از در جلو شتابان پیاده شد. شش هفت دقیقه ای گذشت و دیدم ای داد بیداد یارو اصن پیداش نیس، از خوش خیالی خودم خندم گرفت. در همین حین یکی از مسافرا که مرد میانسال و جاافتاده ای می زد ردیف اول کنار پیرمردی نشست و بهش گفت: ” حسن آقا فهمیدی چی شد؟” حسن آقا گفت: ” نه چی شده؟” مرد میانسال گفت: ” هیچی، راننده اتوبوس ماشین رو که پارک کرده رفته تو کیوسک چای بخوره و سیگار بکشه، یه یارویی اومده همه پولاشو برداشته و دررفته.” یه لحظه یخ شدم، پیاده شدم سیگاری بکشم. دزدی توی روز روشن؟ پیاده به سمت خیابون اصلی راه افتادم. اِاِاِ جلو چشم این همه مسافر؟؟!! به همین راحتی؟
یادش به خیر، دوران خوبی بود. مهران با همه سرد بودن و بزمجگیش، یه کار مثبت انجام داده بود، یه ضبط از اونایی که بالاشون سی دی میخوره، با خودش آورده بود خوابگاه و سور و سات رقص و دنس ما جور بود. مخصوصا روزای امتحان که بعد از امتحاناتی که معمولا مشترک بود می اومدیم اتاق و به شکرانه اینکه یه امتحان به پایان امتحانات نزدیک شدیم می رقصیدیم. این مهران شکوهی هم آدم عجیبی بود؛ برای خودش عقاید و مرام هایی داشت که یه موقعی سر فرصت بیشتر راجع بهش خواهم نوشت.
ماجراهایی که برام تو اون برهه زمانی رخ داد دیدمو نسبت به خیلی از مسائل تغییر داد اصن یه سری از احساسات و ادراکات منو نسبت به محیط اطرافم تغییر داد. تا اون دوران آهنگ زیاد گوش می دادم این ور آبی ،اون ور آبی، فارسی، عربی، انگلیسی، با کلام، بی کلام. خلاصه ملغمه ای از هر چیزی؛ از افتخاری و شجریان و قاسم افشار گرفته تا ابی و داریوش و گوگوش و داوود بهبودی و اندی و هایده و یانی و موتزارت و شوپنهایم و بالاخره هر نوع موسیقی که تصورش رو بکنید، گوش می دادم. ولی خب، اعتراف می کنم که تا اون موقع درک درستی نسبت به هیچ کدومش نداشتم؛ صرف تفریح و وقت گذرونی و به نوعی چشم و هم چشمی. ولی آشنایی با پریسا و اتفاقات بعدش باعث شد که حس خاصی نسبت به بعضی از آهنگا پیدا کنم، می دونید چی میخوام بگم که؟ دیگه وقتی سیاووش میخوند:
من همون جزیره بودم
خاکی و صمیمی و گرم
…
می فهمیدم چی می خواد بگه، دردش کجاست. یه مقدار زیادی هم توی سلیقم واسه موسیقی گوش دادن جرح و تعدیل ایجاد کرد که تا امروز باهامه.
یه شب از شب های فراموش نشدنی دی ماه 80، احمد و مهران برای گذروندن فرجه های قبل از امتحانات رفته بودن به شهرهاشون و من و علیرضا توی اتاق تنها بودیم. ساعت حدودای یک شب چراغ ها رو خاموش کردیم تا بخوابیم و از اون طرف صبح زود بیدار بشیم و درس بخونیم، دیگه چند روزی بیشتر به شروع امتحانات باقی نمونده بود. همونطوری که توی اکثر خوابگاه ها مرسومه، از زمان خاموشی چراغ ها تا خواب رفتن، زمانی، صرف حرف زدن از هر دری مخصوصا خاطره ها و حوادث مختلف می شد، اون شب حرفامون طولانی شد. نزدیکای دو و نیم بود که توی نور ضعیفی که از بیرون به داخل می تابید دیدم که علیرضا پتو رو کشید رو سرش. پیش خودم گفتم حتما دیگه خوابش میآد برا همین دیگه حرفی نزدم. بعد از یکی دو دقیقه، علیرضا سرشو از زیر پتو در آورد و گفت: ” محسن، میخوام یه چیزی رو بهت بگم، چیزی که تا حالا به کسی نگفتم، قول میدی پیش خودمون بمونه؟ ” گفتم: ” آره، تو تا حالا دیدی من راز کسی رو به دیگری بگم؟ ” علیرضا بلند شد و یه لیوان آب ریخت و بهم تعارف کرد گفتم میلی ندارم، با طمانینه شروع کرد به خوردن آب. آب که تموم شد گفت: ” راستش، تو کانون کتاب دختری هست که من احساس می کنم دوسش دارم، تو هم میشناسیش، فکرش داره روح و جونمو می خوره… ” اون شب علیرضا تا 5 صبح راجع به الهه برام حرف زد.
الآن بعد از نزدیک 8 سال و خرده ای که راجع به علیرضا فکر می کنم تنها چیزی که تو ذهنم میآد اینه که خدایا شکرت.
سرم درد میکنه، به عباس گفتم سر راه که داره میآد خونه بروفن بگیره، بخورم شاید سر دردم خوب بشه. ناخودآگاه یاد اولین سیگاری که کشیدم می افتم. اولین سیگارمو، سر یه شرط بندی احمقانه، کشیدم. با دو سه تا از دوستان داشتیم اطراف پارک لاله قدم می زدیم، یکیشون یه لافی اومد و یه حرفی زد، منم سر حماقتم مجبور شدم یه شرطی توی این مایه ها که کی زودتر یه سیگارو میکشه باهاش ببندم. من که تا اون موقع یه کام هم از یه سیگار نگرفته بودم، سرفه هایی که سر پک اول کردم رو هیچ وقت یادم نمیره، مزش هنوز توی دهنمه و البته نشان سیگاری بودنو تا همین الآن با خودم دارم.
و همچنان ادامه دارد…
چه سرگذشت پيچيده و عجيب و غريبي داشتي فرهاد جان
آدم ياد كارتن هاي
بلفي و ليليپيت
تام ساير و هاكلبريفيت….
مي افته
این قسمت پریساا نداشت!
منم با حمیده موافقم!:دی