خبر کوتاه بود. دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی از ایران رفت. رفت در حالیکه سال گذشته حکم بازنشستگی سه استاد همکار او در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، رضا داوری اردکانی، ابراهیم باستانی پاریزی و علی شیخالاسلامی صادر شده بود و قرار بود حکم بازنشستگی برخی دیگر از اعضای هیأت علمی این دانشکده از جمله کریم مجتهدی، محسن جهانگیری، غلامحسین ابراهیمی دینانی نیز در آینده نزدیک صادر شود. زبان در شرح فراق این بزرگان قاصر است. شعر آن جناب شرح حال ماست.
“- به کجا چنین شتابان؟”
گون از نسیم پرسید.
“-دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟”
“- همه آرزویم ام
چه کنم که بسته پایم”…
“- به کجا چنین شتابان؟”
“- به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم”…
“- سفرت به خیر اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را”
چگونه دانشجویانش تماشای صندلی خالی اش را تاب می آورند؟
واقعاً چي ميشه گفت؟
افسوس و صد حیف!
فقط میتونم بگم خدا کنه برگرده
غزلی از دکتر شفیعی تقدیم به تمام دوستداران این استاد بزرگ:
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم