قصه چشیدن و فهمیدن

نوشته “اصم” با عنوان “من”، مرا یاد داستان شمع و پروانه های عطار انداخت. آنجایی که تمام پروانه ها درباره شمع صحبت می کردند. هر پروانه ای درباره شمع، درباره شعله اش، درباره گرمایش، درباره روشنایی اش سخن می گفت. پروانه ای رفت و روی شعله نشست و آن را شناخت ولی دیگر زبانی برای گفتن نداشت.

“دیگری برخاست می شد مست مست / پای کوبان بر سر آتش نشست

دست درکش کرد با آتش به هم / خویشتن گم کرد با او خوش به هم

چون گرفت آتش ز سر تا پای او / سرخ شد چون آتشی اعضای او

ناقد ایشان چو دید او را ز دور / شمع با خود کرده هم رنگش به نور

گفت این پروانه در کارست و بس / کس چه داند این خبر دار است و بس

آنکه شد هم بی خبر هم بی اثر / از میان جمله او دارد خبر”

سعدی می گفت:

“ما مدعیان در طلبش بی خبرانیم / کانرا که خبر شد خبری باز نیامد”

و مولانا فریاد می زد که:

“دید از زاریش، کو زار دل است / تن، خوش است و او گرفتار دل است

عاشقی پیداست از زاریّ دل / نیست بیماری، چو بیماریّ دل

علّت عاشق ز علتها جداست / عشق، اسطرلاب اسرار خداست

هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم، خجل باشم از آن

گر چه تفسیر زبان روشنگر است / لیک، عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت / چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت / شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت”

و مولا علی(ع) چه زیبا فرمود که “من لم یذق، لا یدرک”، تا آدمی مزه اش را نچشد، نمی فهمد!

منتشرشده توسط

2 دیدگاه در “قصه چشیدن و فهمیدن”

  1. در نظر بازی ما بی خبران حیرانند…..من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
    عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی…… عشق داند که در این دایره سرگردانند

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.