در خانه بودم که ناگاه به فکر افتادم تا مطلبی در مورد بهار و عید نوروز بنویسم، اما هرچه تلاش کردم، مطلبِ در خور توجهی به ذهنم نرسید. به همین خاطر دست به دامان پدر شدم و از او کمک خواستم. او نیز متن زیر را برای من بازگو کرد. متن زیر تمثیلی است از بهار، عشق و علت هبوط آدم از بهشت به زمین.
عید است، دمی با می گلرنگ زنیم / این شیشۀ نام و ننگ برسنگ زنیم
دست ازعمل دراز خود باز کشیم / در زلف دراز و دامنِ چنگ زنیم
و آنگاه که آدم از دایرۀ عدم به اقلیم وجود پای نهاد، به یکباره تمام وجودش احساس دلتنگی نمود و چنانکه در گردابی گرفتار آمده باشد، چنان دچار غربت غریبه ای شد که وجودش مالامال از تمایل به رجعت یافت. فریادی از درون برکشید که اینجا کجاست، و این چه دردیست که وجود مرا فراگرفته است؟ خدایا، چگونه می توانم از این برزخ ظلمانی نجات یابم؟ ناگهان نوری درخشیدن گرفت، نوری که سراپای وجود آدم را روشن کرد. او در پرتوی این نور به حقیقتی بزرگ دست یافت، اما دلتنگی اش نه تنها کم نشد، بلکه فزونی یافت. از طریق آن نور پی برد که دلتنگی اش به خاطر فراق است، فراقی که از او جداناپذیر بود. هر چند در اطراف او همه چیز زیبا می نمود، اما او را راضی نمی کرد. هاتفی ندا داد که برای رهایی از این دلتنگی و فراق، تنها یک راه وجود دارد و آن راه، تنها از زمین می گذرد و برای ورود به این راه باید به مائده ای زمینی دست یافت. چیزی که خوردنش ممنوع است. آدم با خود اندیشید، خدایا برای سلوک در این راه باید ننگ عصیان تو را به جان بپذیرم، اما برای رفع این دلتنگی و فراق هر چه بادا باد. آنچه همه ذهنش را به خود مشغول کرده بود، این بود که زمین چیست، و چه چیزی، آن را، راه وصل و دوری از دلتنگی و فراق قرار داده است؟ هاتف ندا داد، زمین هم درد توست، زمین، خود به فراق و دلتنگی مبتلاست و سالهاست که به وصال می اندیشد و هر صاحبدلی که از آتش عشق می سوزد، در دامن زمین به وصال خواهد رسید و از طریق اوست که جدایی ها از بین می رود. آدم پرسید نشانۀ عشق و دلتنگی او چیست؟ پاسخ آمد، نشانۀ دلتنگی او نا آرامی اوست. او تاکنون لحظه ای از حرکت نایستاده و دمی آرام نگرفته است و نشانۀ عشق او، جوشش درونی اوست، جوششی که بهار نامیده می شود.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد / عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
آدم در پرتو نور عقل خدادادی مشاهده کرد که همۀ موجودات جهان هستی ناآرام و به سوی غایتی در حرکت هستند. اما هیچ کدام نشانۀ عشق زمینی ندارند، دریافت که بهار نشانۀ عشق زمین است. چیزی که در خود احساس می کرد. عشق، مبنای تحول و دگرگونی است. عشق، اساس شادی و شادمانی است. عشق با زیبایی و حُسن عجین است. عشق، نو شدن دم به دم است و زمین همه را در بهار به نمایش می گذارد، بهار، تجلی عشق و تجلی همۀ ویژگی های آن در زمین است و چنین شد که آدم با خوردن میوۀ ممنوعه زمینی شد. هرچند ناآرامی و دلتنگی او با زمینی شدن افزایش یافت، اما این سفر عشق بود که او آغاز کرده بود و او شرحِ دردِ اشتیاق خود را مشاهده می کرد که چگونه در طول تاریخ حیاتش، تجلی می یابد.
عشق اگر جلوه نمی کرد به اقلیم وجود/حرفی از شمع و گل و بلبل و پروانه نبود
و چنین شد که آدم در دامن و مهد زمین جای گرفت. گویی آدم در اصل از زمین بود. زمین به او چیزها آموخت و عطایا و نعمتهایی بخشید و اساس این نعمتها، عشق بود که در بهار تجلی می کرد. آدم در تماشای بهار که نشانه عشق زمین است، محو گردید و تا زمین هست، آدم همچنان حیران این عشق می زیَد. پایان زمین، پایان آدم است.
آدم با نگاهی حیرت زده به بهار، همیشه با خود می اندیشید که اگر بهار نشانه عشق زمین است، نماد عشق من چیست؟ اصلاً چرا بهار تجلی عشق زمین است؟ عقل به او پاسخ داد، چون زمین با بهار به بارگاه معشوق سجده می برد. آدم به نمود عشق خود پی برد و تکرار کرد: بهار نشانه عشق زمین است و سجود نشانه عشق آدمی، و آنگاه به سجده افتاد و زمزمه کرد:
یا مُقَلِّبَ القُلوبِ و الاَبصار، یا مُدَبِّرَ اللَّیلِ و النَّهار، یا مُحَوِّلَ الحَولِ و الاَحوال، حَوِّل حالَنا الی اَحسَنِ الحال
و این سجده همچنان ادامه دارد، و چنین شد که عید آغاز گردید.
عید نوروز و بهار طبیعت بر همگان مبارک
متن زیبایی بود که از دیدی خاص به مساله عشق و بهار نگاه کرده بود. از خوندنش لذت بردم و می پرسم ” نماد عشق من چیست؟ ” و جواب می شنوم برو پی کارت.
من فکر می کنم این غربته همیشه با آدمه.