دیشب عزمم را جزم کردم که هرجوری هست، خودم را به یزد برسانم. اما مشکل آنجا بود که همان شب همه به چنین تصمیمی رسیده بودند. هیچ آژانسِ مسافرتی، بلیط هیچ نوع وسیلهی حمل و نقلی را نداشت. چنانکه وقتی وارد ترمینال غرب شدیم و ترافیک افراد سرخورده از یافتن بلیط را دیدیم، سعید گفت حتما امشب میتونی بری! البته متوجه هستید که این “حتما”، تاکیدی انکاری بود. الان نمیخواهم از سیستم حمل و نقل کشورمان بنالم؛ برای همین فقط بدانید که با ماجرایی پر هیجان بهترین صندلی از یک اتوبوس را گیر آوردم.
به هر حال مسافرت با اتوبوس کار شاقی است. یکی از مشکلاتش هم این است که زمانت را چگونه بگذارنی. یکی از راههایی که برای حل این مشکل پیش بینی شده است، تعبیه مونیتورهای در سالن اتوبوس و نمایش فیلم است. خوب! این دیگر به شانستان است که چه فیلمی پخش خواهد شد؛ ولی در هر صورت مجبوری ببینی چون هم نور منیتور نوی چشمت هست، هم صدایش توی گوشت. نمیتوانید تصور کنید چه فیلمی مزخرفی بود؛ بخشی از داستان، قهرمان فیلم که پسر جوانی، بعد از یک دوره “عشقهای متوسط و متکثر” در دام یک عشق آتشین میافتد. اما بعد متوجه میشود معشوق یونیکش به سرطان بدخیمی دچار است و در بهترین حالت شش ماه دیگر زنده است. (ادامه …)
من فکر می کنم یکی از الطافی که خدا نسبت به انسان کرده اینه که زمان مرگش مشخص نیست.
حتی کسی دکتر ها که جوابش می کنن و مثلا می گن تا دو ماه دیگر زنده ای، زمان دقیق مرگ رو نمی تونن تعیین کنن با این وجود من اگه می دونستم 6 ماه دیگه می میرم روال عادی زندگیمو ادامه می دادم سعی می کردم حرف های نزده ام رو بزنم، کارهای عقب افتاده ام رو جبران کنم. بیشتر هم به خونواده ام برسم، یه paper ی هم بدم که اسمم موندگار بشه. بعد هم اگه قرار بود راحت بمیرم که هیچ ولی اگر مرگم سخت بود قبلش یه جوری خودمو خلاص می کردم.
سلام
یه علامت سوال حالا اگه به فرض می دونستید مرگتون خیلی با مشقت همراست چه جوری خودتونو خلاص می کردین!
شاید این کمکی بکنه 😉
http://www.findyourfate.com/deathmeter/deathmtr.html
21…october…….2061
28,sep,2063
21,nov,2061
17,sep,2058
اهم اهم…بنده…۲۲,2067,Jan
حریف می طلبیم 😀
ببخشید این بالایی مال من بود وگرنه این امین انقدرا عمر نمی کنه…البته همونطور که میدونین بادمجان بم…چی؟
امین جون شوخی کردم،انشالله حلوامو خودت میپزی!
این لینکه خیلی جالبه …امروز سالروز وفات حضرت آگاتا کریستیه
Jul 23 2071
به قول بعضیا حریف می طلبیم
سلام
من می خوام از تجربه ای حرف بزنم که شاید تعدادی از شماها هم داشته باشین یا اینکه هیچ کدومتون نداشته باشین، نمی دونم.
چند وقت پیش اتفاقی برای من افتاد که هنوزم که هنوزه اثراتش رو روی من داره، اتفاقی افتاد که من احساس کردم تا یه دقیقه دیگه می میرم، توی اون لحظه یادم میآد که خیلی ترسیدم.( اینکه قبلا گفته بودم به زندگی عادی ام ادامه می دم همش چرت و پرت و ناشی از جهل بود)
به این فکر کردم که حیف نیست توی اینجا زندگیم تموم بشه.
تا اینکه بعد از چند ثانیه از این حس رها شدم، خیلی سخت بود….
توی اون لحظه به تنها چیزی که فکر نکردم این بود که حرف های نزده و کارهای نکرده ام رو انجام بدم.
تا کسی همچین حسی رو تجربه نکنه نمی تونه راجع به مرگ حرف بزنه.
داود جون!
چی شده؟
خدا بد نده!؟
نگرانمون کردی!!!
بابا خبری نیست خودتونو نگزان نکنید، نا سلامتی من قراره تا 2061 زندگی کنم
هر چی بود گذشت. من دارم بزرگش می کنم.
سلام به همه،
نه داوود جون باسی بیگی، من اینجا تو دیار غربت تحمل اینا را ندارم دیگه.
سریع جواب بده تا حالم بدتر از این نشده.
یا حق.
سلام سینا جون
مرسی که نگران منی، ولی گفتم که مبالغه ای بیش نبود.
بازم گلی به جمال تو که از اون ور دنیا برا ما نامه میفرستی !!خیلی ها اینجا پا پس کشیدن و اصلا انگار که ما رو نمیشناسن.
کاش بودی و می دیدی.