اَه! دیگاه طاقتم طاق شد. چند روزه دندون رو جیگر گذاشتم و مدام حرفمم رو میخورم که چهارشنبه نوبتم بشه که بنویسم! اما نشد. آخه داشتم عقدهای میشدم. اصلا نمیدونم کی این رسم نوبتی نوشتن را گذاشت؟ به حر حال حالا که ما زدیم زیر نظم انضیاط نداشتمون!
کوه هفتهی پیش به من خیلی خوش گذشت! آره خوب دسته جمعی رفتن کوه اونم با بچههای که عضو یک گروهیم و ریشهی گروهمون توی یک خاطره مشترک جمعی است لذت داره؛ ولی برام ایندفعه لذتش بیشتر بود. میدونین برای ما یزدیا سخت که از این حرفها بزنیم اما بگذارید بگم که من دلم بدجوری برای گروه تنگ شده بود. بدجوی که میگویم چیزی تو مایههای اساسی بدرقم! میفهمین که!؟ برگشتنی از یکی از بچهها پرسیدم این قصهی که تو 021 همه دربارهاش نوشتن چیه؟ چی به چی شده که ما خبر نداریم!
برق از سرم پرید! چرا؟ حالا میگم. مثل اینکه من یکی دونفر را با شوخی هام رنجونده بودم. نه بابا بخاطر این برق از سرم نپریده که!!! آخر هر کسی یکسری عیب داره! خوب خودم را میشناسم؛ حرف زدنم گاهی بعضی را میرنجونه؛ چون معمولا خیلی به چیزی که میگم فکر نمی کنم؛ زود قضاوت میکنم و خیلی کم هم معذورات افراد را لحاظ نمیکنم. خوب ناراحت شدم از چنین آدم زمختی طبیعیه اما مثلا تصورش را بکنید چطور میشود تصور کرد کسی شفافیت معصومانهی کاجی را بیند و بتواند از او ناراحت شود. چطور میشود صافی داوود را ببیند و از او چیزی به دل بگیر؟ چگونه میشود شوخیهای دلنشین احسان را ببیند و پکر بودنش را تاب بیاورد؟ و بقیهای که دیگه خیلی جرعت ندارم بهشون اشاره کنم!
یادمه تو حسینهی همون قبرستان روستای دراسله که شب را در آنجا خوابیدم یا یه جایی همونجاها با احمد دربارهی بچههای گروه صحبت میکردیم. خوشحال بودیم و تعریف میکردیم از بچهها که جمع خوب و دوستان باجنبهای داریم. البته این موضوع با اولین برخوردها برای من روشن شد. واقعن اینکه گفتم حس میکنم ما یه خانوادهایم؛ جوری که اعضای خانوادهام را با خودم به جمع آوردم. میدونید سمپاد از معدود جاهایی است که خواهرم را هم با خودم میآورم.
اَه! مطلب داره بلند میشه و من نگرانم که حوصله نکنید بقیش رو بخونید باشه برای دفعه بعد اصل مطلبی را که میخواستم بگویم؛ فقط میماند یک چیز: آقا من با صدای بلند و در حضور حاضران از دوستانی که از من رنجیدهاند معذرتخوایی میکنم، آقا بخشید. آره با تو هستم؛ من دیگه اصلا شوخی نکنم مسئله حلّه؟
حمزه جان اینو از صمیم قلب میگم. مطمئن باش بچه های خانواده سمپاد ، به خصوص از عزیزان مقیم تهران اینقدر بزرگ و خوشدل و فهمیده هستند که اشتباهات هر یک از ما رو به حساب اون لحظه میذترن و چیزی تو دلشون نمیمونه. این موضو چندین بار به من ثابت شده و باعث افتخارمه که عضو کوچیک این خانواده خش و خوب هستم. توی یک خونواده هیچوقت یک برادر یا خواهر ، از برادر یا خواهرش دلگیر نمیشه. میشه؟!
خیلی دلم برای همتون تنگ شده
سلام
وقت به خير
اينجا هرکی، حتما بايد روز خودش، یه پست بذاره، جدای از اون پست، هر موقع دلش هم خواست میتونه بنویسه
روز خودش هم ننوشت، به نفع http://www.mohegh.ir ميشه!! 😉
بابا حمزه جون، اینا چه حرفاییه که مزنی. تو این مدت که نبودی همه سراغتو مگرفتن و دل همه بچه ها برات تنگ شده بود. اینکه در چنین جمع هایی که همه از قشر جوون هستند و همه کله هاشون داغه، رفتار کسی به کس دیگه بر بُخوره به نظر من طبیعیه، ولی این جور جاها هست که افراد می تونن ظرفیت بالاشون رو نشون بدن. اگه این جور موارد وجود نداشته باشه، به نظر من کمی غیرطبیعی خواهد بود. امیدوارم این خانواده سمپاد همیشه پایدار باقی بمونه.
با تشکر