استاد ذِن، با شاگردش استراحت می کرد. پس از مدتی، یک خربزه از خورجینش بیرون آورد، دو قسمت کرد و هر کدام شروع کردند به خوردن سهم خود.
-« استاد خردمند، می دانم شما هر کاری می کنید، معنایی دارد. شاید تقسیم این خربزه با من، نشانه این باشد که می خواهید چیزی به من بیاموزید.»
استاد در سکوت به خربزه خوردن ادامه داد.
شاگرد اصرار کرد : «از سکوت شما می فهمم که پرسش مکتومی وجود دارد و باید پاسخی داشته باشد: جایگاه مزه ای که با خوردن این میوه ی لذیذ احساس می کنم در کجاست، در خربزه یا در زبان من؟»
استاد هیچ نگفت.
شاگرد که به هیجان آمده بود، ادامه داد: -« و از آنجا که در زندگی هر چیزی معنایی دارد، فکر کنم به پاسخ این سوال نزدیک شده باشم: مزه، یک کنش حاصل از عشق و وابستگی بین دو چیز است. چرا که بدون خربزه، چیزی برای لذت بردن وجود ندارد و بدون زبان…»
استاد گفت :« بس است دیگر! احمقترین آدم کسی است که خود را بیش از حد باهوش می داند و برای هر چیزی دنبال تفسیر و تعبیر است! خربزه خوشمزه است. همین، حالا می گذاری با دلِ راحت خربزه ام را بخورم یا نه؟»
یکی از راهبان صومعه به پدر روحانی گفت:
-« زبانم برایم دردسر آفرین است. نمی توانم در میان مردم، جلوی زبانم را بگیرم و همیشه کارهای غلط شان را محکوم می کنم.»
کشیش پیر به برادر روحانی گفت:
-« اگر نمی توانی زبانت را مهار کنی، درس را رها کن و به صحرا بازگرد. اما خودت را فریب نده، انتخاب تنهایی برای گریز از یک مشکل، همیشه دلیل ضعف است.»
-« چه کار کنم؟»
-« اجازه بده چند خطا از تو سر بزند، این گونه از احساس کشنده ی برتری از دیگران رها می شوی، و هر چه را که دیگران هم می توانند درست انجام دهند،درست انجام بده.»
این هم حکایتی دیگر در مدح نسوان:
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده
می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر
آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر
بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده
شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و
ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند دشد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً ادامه را نخوانید! و کلی با خودتون کیف کنید اما !
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد
وقتی برادر ساچی گابریل به دنیا آمد، ساچی از پدر و مادرش خواست تا او را با بچه تنها بگذارند. پدر و مادرش که می ترسیدند او مثل بچه های چهار ساله دیگر، حسادت کند و بخواهد بچه را بکشد، اجازه ندادند.
اما در ساچی هیچ حسادتی ندیدند. مثل همیشه، با محبت با بچه رفتار می کرد و سرانجام پدر و مادرش تصمیم گرفتند امتحانی بکنند. ساچی را با نوزاد تنها گذاشتند و از پشت در نیمه باز، او را زیر نظر گرفتند.
وقتی ساچی کوچولو دید که به خواسته اش رسیده، نوک پا به طرف گهواره رفت، روی کودک خم شد و گفت:
-« بگو خدا چه شکلی است! من دیگه یادم رفته! »
من که دیگه سالهاست که شکل خدا از یادم رفته، ولی این ماه رمضون فرصت خوبیه که یه تصویری هر چند مبهم و دور از اون به یادم بیاد. سعی خودم رو می کنم. که به قول سعدی اگر چه به مطلوب خود نرسم ولی به قدر وسع بکوشم. بیاین همه مون تا فرصت باقیه سعی خودمونو بکنیم.
خسته نباشيد! داستاناتون جالب و تامل بر انگيز بود اما چرا جدا جدا!!!
قدرت اندیشه
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
آمد رمضان و عید با ماست … قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد … وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل… وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج…. گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک … هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید… کم شو که همه مرید با ماست
چون هست صلاح دین در این جمع … منصور و ابایزید با ماست
مولانا
بعد از نیم ساعت سکوت مادر داماد:ببخشید کبریت دارین؟ خانواده عروس: کبریت؟ کبریت برای چی؟؟ مادر داماد: والا پسرم می خواد سیگار بکشه خانواده عروس: پس داماد سیگاریه؟ مادر داماد: سیگاری که نه … مشروب خورده بعد از مشروب سیگار می چسبه خانواده عروس: پس الکلی هم هست مادر داماد: الکلی که نه…. قمار بازی کرده باخته! ما هم مشروب بهش دادیم که یادش بره خانواده عروس: پس قمارم بازی می کنه؟؟ مادر داماد: آره…..دوستاش تو زندان بهش یاد دادن خانواده عروس: پس زندان هم بوده؟؟ مادر داماد: زندان که نه….معتاد بوده گرفتنش یه کم بازداشتش کردن خانواده عروس: پس معتادم بوده؟؟ مادر داماد: آره معتاد بود… بعد زنش لوش داد .خانواده عروس : زنش!!!؟
خدا رو شکر که من استعفا دادم وگرنه فکر کنم کچلتون مِکردم از بس comment مِذاشتم. فکر کنم بقیه استعفا دادن.حالا اینو داشته باشن:
روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا كنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به كنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود
گفتم: چقدر احساس تنهايي ميكنم …
گفتي: فاني قريب
.:: من كه نزديكم (بقره/۱۸۶) ::.
گفتم: تو هميشه نزديكي؛ من دورم… كاش ميشد بهت نزديك شم …
گفتي: و اذكر ربك في نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پيش خودت، با خوف و تضرع، و با صداي آهسته ياد كن (اعراف/۲۰۵) ::.
گفتم: اين هم توفيق ميخواد!
گفتي: ألا تحبون ان يغفرالله لكم
.:: دوست نداريد خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشي …
گفتي: و استغفروا ربكم ثم توبوا اليه
.:: پس از خدا بخوايد ببخشدتون و بعد توبه كنيد (هود/۹۰) ::.
گفتم: با اين همه گناه… آخه چيكار ميتونم بكنم؟
گفتي: الم يعلموا ان الله هو يقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نميدونيد خداست كه توبه رو از بندههاش قبول ميكنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.
گفتم: ديگه روي توبه ندارم …
گفتي: الله العزيز العليم غافر الذنب و قابل التوب
.:: ولي خدا عزيزه و دانا، او آمرزندهي گناه هست و پذيرندهي توبه (غافر/۲-۳) ::.
گفتم: با اين همه گناه، براي كدوم گناهم توبه كنم؟
گفتي: ان الله يغفر الذنوب جميعا
.:: خدا همهي گناهها رو ميبخشه (زمر/۵۳) ::.
گفتم: يعني بازم بيام؟ بازم منو ميبخشي؟
گفتي: و من يغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا كيه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
گفتم: نميدونم چرا هميشه در مقابل اين كلامت كم ميارم! آتيشم ميزنه؛ ذوبم ميكنه؛ عاشق ميشم! … توبه ميكنم
گفتي: ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين
.:: خدا هم توبهكنندهها و هم اونايي كه پاك هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
ناخواسته گفتم: الهي و ربي من لي غيرك
گفتي: اليس الله بكاف عبده
.:: خدا براي بندهاش كافي نيست؟ (زمر/۳۶) ::.
گفتم: در برابر اين همه مهربونيت چيكار ميتونم بكنم؟
گفتي: يا ايها الذين آمنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا و سبحوه بكرة و اصيلا هو الذي يصلي عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمت الي النور و كان بالمؤمنين رحيما
.:: اي مؤمنين! خدا رو زياد ياد كنيد و صبح و شب تسبيحش كنيد. او كسي هست كه خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت ميفرستن تا شما رو از تاريكيها به سوي روشنايي بيرون بيارن . خدا نسبت به مؤمنين مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)::.
در راه زندگي، تند نران!
روزي، مديري بسيار ثروتمند و سرشناس از خياباني عبور ميكرد. او سوار بر اتومبيل گرانقيمتشسريع رانندگي ميكرد و از راندن آن لذت ميبرد. البته مراقب بچههايي بود كه گاه و بيگاه از گوشه و كنارخيابان، به وسط خيابان ميپريدند كه ناگهان چيزي ديد. اتومبيل را متوقف كرد ولي متوجه كودكي نشد.در حالي كه حيرت زده به اطرافش نگاه ميكرد، ناگهان آجري به در اتومبيل خورد و آن را كاملا قر كرد€ ازفرط خشم و عصبانيت از اتومبيل پياده شد و يقه اولين كودكي را گرفت كه در آن حوالي ديد. بعد درحالي كه او را محكم تكان ميداد، فرياد كشيد: «اين چه كاري بود كه كردي؟ تو كه هستي؟ مگر عقلت رااز دست دادهاي؟ ميداني اين اتومبيل چقدر ارزش دارد؟ و تو چه خسارتي با زدن آجر و قر كردن در آنبه بار آوردهاي؟»
پسربچه كه شرمنده به نظر ميرسيد، در حالي كه بغض كرده بود، گفت: «آقا، خيلي معذرتميخواهم. فقط يك لحظه به حرفهايم گوش كنيد. به خدا نميدانستم چه كار ديگري بايد انجام دهم.چارهاي نداشتم. آجر را پرت كردم، چون هيچ رانندهاي حاضر نشد بايستد و كمكم كند». بعد در حالي كهاشكهايش را پاك ميكرد و با دست به نقطهاي اشاره ميكرد، گفت: «به خاطر برادرم اين كار را كردم.داشتم او را با صندلي چرخدارش از روي جدول كنار خيابان عبور ميدادم كه ناگهان از روي آن به زمينسقوط كرد. زورم نميرسد كه او را بلند كنم». سپس در حالي كه به هق هق افتاده بود، ملتمسانه به مديربهت زده گفت: «لطفٹ كمكم كنيد. كمكم ميكنيد تا او را از روي زمين بلند كنم و روي صندلي چرخدارشبنشانم؟ او زخمي شده». مدير جوان كه بغض راه گلويش را بسته بود و به زور آب دهانش را قورتميداد، به سرعت به آن سمت دويد. سپس پسر معلول را از روي زمين بلند كرد و او را روي صندليچرخدارش نشاند. بعد با دستمالي تميز، آثار خون را از روي خراشيدگيهاي سر و صورت پسر معلولپاك كرد. نگاهي به سراپاي او انداخت و خيالش راحت شد كه او صدمهاي جدي نديده است. پسركوچك از فرط خوشحالي بالا و پايين ميپريد، به مدير جوان گفت: «خيلي از شما متشكرم، خدا خيرتانبدهد€» مدير جوان كه هنوز آن قدر بهت زده بود كه نميتوانست حرفي بزند، سري تكان داد و آن دو رانگاه كرد. سپس با گامهايي لرزان سوار اتومبيل گران قيمت قر شدهاش شد و تمام طول راه تا خانه را بهآرامي طي كرد. با وجود آنكه صدمه ناشي از ضربه آجر به در اتومبيلش خيلي زياد بود، مدير جوان هرگزتلاشي براي مرمت آن نكرد. او ميخواست قسمت قر شده اتومبيل گرانقيمتش هميشه اين پيام را به اويادآوري كند:
«در مسير راه زندگي، هرگز آن قدر تند نران كه شخصي براي جلب توجهت، آجر به سوي تو پرتابكند».
داستان به شدت تاثیرگذاری بود ویدا خانم،
متشکرم. بازم از این داستانا تو بلاگ بالا کنید!
آقا من پیشنهاد میکنم به پسورد هم به حمید بدین
حمید دستت درد نکنه… خیلی عالی بود
چاكرم آقا احسان! ما كه قابل اين حرف نيستم! حالا فعلاً اس ام اس هاي جديد زير رو بُخون هر وقت صلاح دونستد ما هم در خدمت هستم!
با خوردن اگر حال تو جا می آید
خوش باش که ایام صفا می آید
آماده حمله باش پیش از افطار
وقتی که صدای ربنا می آید
*****
به یارو میگن تو که روزه نمی گیری، چرا سحری می خوری؟ می گه نماز که نخونم،… روزه که نگیرم… سحری هم نخورم؟ بابا مگه من کافرم؟
*****
ديگه بهت نمي گم برو به جهنم آخه مگه جهنمي ها چه گناهي کردن که بايد موجودي مثل تورو تحمل کنن؟
*****
راستي سالروز اغفال حاج یونس فتوحی گرامی باد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
ازدواج، يعني همين!
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چيست؟
استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به ياد داشته كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم.
استاد گفت : عشق يعني همين!
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت.
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!
باور نمی کنم خدا وجود داشته باشه!
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت
در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها به موضوع «خدا » رسیدند،
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید :چرا؟
آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواشت جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده…
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت:چرا چنین حرفی می زنی؟
من این جا هستم،همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند،
چون اگر وجود داشتند،
هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تایید کرد: دقیقا! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بمیرید
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
مولانا
خوب می بینم که پست داستان های پندآموز خیلی طرفدار داشت و تعداد کامنت هایی که دوستان بِرَش گذاشتن زیاد بود
انشاالله بازم از این رکورد زنی ها داشته باشم
خری آمد به سوی مادر خویش
بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری
اگر تو بچه ات را دوست داری
خر مادر بگفتا ای پسر جان
تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بین این همه خرهای خوشگل
یکی را کن نشان چون نیست مشکل
خرک از شادمانی جفتکی زد
کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت مادر به قربان نگاهت
به قربان دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من
به زیبایی نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو پالان به تن کن
برو اکنون بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه
شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش
یه افسار طلا با پول نقدش
خریداری نمودند یک طویله
همانطوری که رسم است در قبیله
خر عاقد کتاب خود گشایید
وصال عقد ایشان را نمایید
دوشیزه خر خانم آیا رضایی
به عقد ایشان در نمایید
یکی از حاضرین گفتا به خنده
عروس خانم به گل چیدن برفته
برای بار سوم خر بپرسید
که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند
به یونجه کام خود شیرین نمودند
به امید خوشی و شادمانی
برای این دو خر در زندگانی
آقا سید مِشَه تفسیر خودت رو از این شعری که نوشتی بگی؟!!!
منظور خاصی نداشتم!!!