“اي خداي پاک و بي انباز و يار
دست گير و جرم ما را در گذار
ياد ده ما را سخن هاي رقيق
کان به رحم آرد تو را، اي خوش رفيق
گر خطا گفتيم، اصلاحش تو کن
مصلحي تو، اي تو سلطان سخن”
“نسخه قانون ما عین شفاست
مصحف ما مستفاد از مصطفاست
ای مبارک آن گلیم گل تو را
وی خنک آن وصف مزّمّل تو را
نه ملِک بودی نه دلخسته ز خاک
ای بشیر ما بشر بودی و پاک”
در هنگام و هنگامه ای که بوی بهبود مشام را نمی نوازد و رندان همه تشنه لب اند و یاران به خاک تیره فرو رفته و زمین چون شبی بی ستاره و همه چیز تاراج رفته و طوفان زده؛ مردی کورسوی امید را در دلها زنده کرد. مردم گریستند از این که هنوز هم در زمانه نابخردیها و ناجوانمردیها، هستند مردانی که می ایستند و می جنگند. مردم گریستند از این که هنوز هم هستند مردانی که همه چیز مغلوب و مقهور اراده پولادینشان می شود. مردانی که در سخت ترین شرایط، اقتدار خود را حفظ می کنند، و در یک کلام، خویش را به کمال، شناخته اند و آنی هستند که باید باشند. و دغدغه شان، انسانهای گوشت و خون داری است که می آیند، رنج می برند و می روند. و با خود می گویند باید کاری کرد. کاری کرد تا انسانها هر چه کمتر رنج بَرند و درد کِشند. باید کاری کرد تا انسانها هر چه بیشتر به نیکی و نیکوکاری بگرایند. باید کاری کرد تا انسانها هر چه بیشتر با حقیقت آشنا شوند. و برای تحقق دغدغه هاشان از همه چیز بهره می برند، و ساعی به همگان نشان داد که هنوز هم می توان چشم به راه جهدی مشفقانه در این سرای بی کسی بود.
پس بیایید ما هم چون او باشیم. بیایید حقایق را به کمک یکدیگر بهتر و بیشتر بشناسیم. بیایید با هم و از هم بیاموزیم که باید وظیفه شناس، منصف، پرکار، متعادل، کم ادعا، قدرشناس، انتقادپذیر و مطمئن از خود بود. بیایید بارها را از دوش هم برداریم نه آن که باری بر بارهامان بیافزائیم. بیایید همانی شویم که باید باشیم. بیایید به خود آییم.
“آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
و آن نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که با خودی خود تو شکار پشهای
و آن نفسی که بی خودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که با خودی بسته ابر غصهای
و آن نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی یار کناره میکند
و آن نفسی که بی خودی باده یار آیدت
آن نفسی که با خودی همچو خزان فسردهای
و آن نفسی که بی خودی دی چو بهار آیدت
جمله بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بی مرادیت از طلب مراد توست
ورنه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه از ستاره ها ولله عار آیدت”
فانظر الي آثار رحمه اله کيف يحيي الارض بعد موتها…
سید علیرضا نظام الحسینی عزآبادی
سوم شهریور ماه 1387
بسی نغز و نیکو نوشتی نظام خدایت دهد عز و فر، پر دوام